خاطرات سربازی(بخش سوم)
31 اُردی بهشت 1374:
ساعت 4 صبح طبق معمول برپا دادن و نماز و ورزش و نرمش.صبحانه ی تکراری شامل نون و پنیر و چای(حتماً انتظار داشتیم کلپچ بدن!)مراسم صبحگاه آغاز شد و بعد از ساعت 8 رفتیم کوه.خیلی حال داد.به دو ستون طویل مرتب شدیم و از تپه های کوتاه با پوشش خار رد شدیم.رفت و برگشتمون حدود 4 ساعت طول کشید.اون بالا که رفتیم به یه جاده ای رسیدیم که اولش یه حوض آب بود.بغلش باغ زردآلو و گیلاس.اونجا نشستیم و چند تا از بچه ها اومدن آواز خوندند.یکی نوحه میخوند به فارسی.یکی آذری می خوند.خلاصه بعد از برگشتن و صرف ناهار طرفای ساعت 13 بود که یه دعوای حسابی شد.البته 2 نفری که دعوا کردن رفتند پشت سوله و اونجا حسابی همو زدند.بین ساعت 13 تا 14 بود که من و رامتین و رامین و کاظمو داریوش رفتیم بوفه و بیسکویت و شکلات و کیک خوردیم.دوباره که برگشتیم دیدیم بازم دعواست.سعید بچه تهران و کشتی کج کار بود.یه پسر کرجی هم بود که با سعید دعواش شده بود.سعید فقط 5 بار پسررو بلند کرد هوا و آروم گذاشت زمین.البته بعداً با هم دوستای صمیمی شدند.خلاصه موقع به خط شدن شد و آقای ستاری که یکی از فرمانده گروهانهای پاچه بگیر بود اومد بالا سرمون و چون دید گروهان نظم نداره ما رو بشمار 3 فرستاد به طرف باتلاق نیزاری که نزدیکمون بود.بعد گفت همه بشمار 3 خودشونو بندازن تو باتلاق و خیلی ها روی هم افتادن.نخوام از خودم تعریف کنم اما من که پیش بینی این موضوع رو میکردم خودمو پرت کردم یه گوشه.گذشت و بعد رفتیم ارایشگاه(واسه زیر ابرو و میزامپیلی...نه بابا باور نکنینا:)
ساعت 19 بود که شام خوردیم.تخم مرغ پخته و سیب زمینی.با خودم گفتم امشب حسابی دوستان شیمیایی میزنن.واسه همین خودمو به ماسک مجهز کردم....شب شد و همه خوابیدن.خدا رو شکر صب دیدم زنده ام هنوز...
راستی آقا فرهاد شرمنده ، صرفاً جهت شوخی :) ، آخراش گفتید تخم مرغ پخته ؟ ، منظورتون همون آب پز بود دیگه ؟ ...
یادش بخیر به ما هم صبح تخم مرغ پخته ، بخشید منظورم آب پز بود :) ، میدادن ، کلاً یأجوج و مأجوجی بودیم ...
خاطره ی جالبی بود
خوش باشی