کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۳۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

an45hul80zs7uwilqgu9.jpg

۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۴۶
فرهاد

38doolt6vyjeroevzk5.jpg

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۴۵
فرهاد


۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۴۳
فرهاد


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۴۲
فرهاد

kocholo.org

 

وقتی برگی از چنار روبروی پنجره ی اتاقت افتاد،پیام آمدنم است.دستهایت را بگشا.به زودی باران می بارد و من همراهش خواهم بارید.از آن بالا که به من می نگری در نگاهت می خوانم که گاه آنقدر نگران می شوی که نکند آنقدر که انتظار داری دوستت نداشته باشم!اما نمیدانی که بی هیچ قید و شرطی دوستت دارم...

گاه نگران کودکانه هایم می شوی.خدا می داند که چقدر سخت تلاش کرده ام و به سکون زندگی و مکان و زمان،درمانده ام؛ از ترس خداحافظیت.می دانم که چه چیز تو را مایوس کرده ...

نیازی نیست که این همه تذکر بدهی و شادمانه های به نظر غمگین این کودک را بر هم بزنی.که چه؟که مسلمانی ام را به کافری از کف ندهم؟!

اصلاً تو می دانی که مرور گفته های مکرر چه کیفی دارد؟؟

چه می دانی؟نه...نمیدانی

پاییز دارد می آید،

قول می دهم در حوالی باران،همیشه تا ابد،قدمهای تو را از بالای پله ها تا همین حوالی چنار های کنار خیابان و امتداد شمشادها بشمارم.

تاکنون مرا بیهوده ارزیابی کرده ای.

نگذار بگویم:وقتی برگی از چنار روبروی پنجره ی اتاقت افتاد،پیام رفتنم است...

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۲۵
فرهاد


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۴۰
فرهاد

Wallpaper.TRENfirst.com - Dark Beach Sunset

برایت نگرانم که هم اکنون کنار ساحلی...با شوق دویدن های کودکانه روی شن های نرم.با شوق پریدن های مدام از سویی به سوی دیگر.برایت نگرانم.با فکر اینکه همراهانت چرا در اندازه ات نیستند.نه اینکه من بزرگم.نه.خب این نگرانی تنها مختص من است.خودت می دانی چه می گویم...

برایت نگرانم.چرا که از مغرب ساحل شمالی،بادهایی می وزند که بوی گیسوان تو را که در مشرق توام خواهند رساند و من آسمان را خواهم بویید و در حالی که در چشمانم اشک حسرت می تراود،خواهم گفت:بوی تو می آید...وای بر من که نگاههای غریب،پاره های زلفت را از روی شن ها جمع کنند و زمزمه کنند با خودشان توصیف لبخند و شادمانی ات را.

من هر دم این عطر را می بویم و به تمام نگرانی ها دامن می زنم.

برایت نگرانم.برای هیجانهایت.برای دویدنهایت.یادت می آید همیشه اول انشاهایمان می نوشتیم:البته واضح و مبرهن است...حالا می گویم:البته واضح و مبرهن است که این نگرانیها مرا از پای در آورده.تو چه می دانی؟!تو اصلاً می دانی چه می گویم؟!

تو آنقدر خودخواهی که مانع آمدنم می شوی وگرنه کنار همین ساحل از دور نظاره ات می کردم یا کمی نزدیک،آن زمان که دست در دست رقیبم داری و من محکوم به صبوری ام.

می دانم هنوز هم آنقدر فرصت هست که هزاران نقشه ی عاشقانه بکشم یا کمد لباسهایت را با اشعار عاشقانه ام تزئین کنم یا توی تقویمم روز تولدت را علامت بزنم ... یا تکه کلام مشترکی با تو داشته باشم یا نیمه شبها با تو قدم بزنم یا در یک غروب سرد زمستانی،ژاکتم را بر روی شانه هایت بیندازم...

اما تو را بخدا الان بگو این نگرانی را چه کنم؟!آخر با وجود آن همه فرصت قبلی،فرصتی ندارم...

۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۰
فرهاد

Narcissus, Hyacinthus, Tulips and Crocus

نمی دانم این قلم چه گناهی کرده که می بایستی پا به پای من بگرید و بسوزد و تمام شود...

چه بگویم جز اینکه میدانم که از مردمک دیده ام آموختم که تنها تو را ببینم و تو را بجویم.یقین که اگر به فرض دیگران،این اشتباه است،همین اشتباه،زیباترین اشتباه من است.با تو که عجین شدم،می فروشان شهر،طرح میکده را از کعبه ی دل من برداشتند و تو می دانی که چه مستی ای گریبانم را گرفت و گریبان دیگران را...

در این مطلع،هرگز نمی توانی فرض کنی که کعبه خوشتر است یا میخانه یا بتخانه.هر جا که جلوه ی جانان است،خوش است.همه روبروی خدایند.پس وقتی خدا همه جا حضور دارد،چه فرقی می کند که چطور عاشقی کنی؟!

مراد آن است که عاشق باشی و بر عشق بمیری.کم و کسری اش همه از سادگی ماست به خدا.

من که رندی نکرده ام تا فوت و فن عاشقی را بدانم.من فقط می دانم آنقدر عاشقم که وقتی عکس رخت را در مردم دیده ام تعبیر کردم،آب چشمم از خجالت مضطرب می شود و می لغزد.من فقط می دانم آنقدر عاشقم که شبها دور از تو گل نرگس،خاک تمام عالم را بر سر میکنم،با طلوع صبح و حضور شبنم،همچون سبزه ای سر از خاک بیرون می آورم تا باز نظاره ات کنم.من فقط می دانم که وقتی دامن وصلت را به دستان لرزانم می دهی،آنقدر حجم این سخاوت تو عمده و عظیم است که دست این گدا دائماً می لرزد...

و آنقدر عاشقم که بتوانم دلت را بسوزانم...

۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۵۱
فرهاد

هجرت هزار مرتبه بهتر ز ماندنم

آنجا که عشق مرده،دگر بودنش خطاست

شوق حیات نیست در آنجا که دل فسرد

در آتشی که از دل بیچارگان بخاست

گویند رو بساز تو با آن،قضاست این

منصف چنین نگوید و عادل چنین نخواست

او هر چه کُشت و بُرد بماند به یاد ما

غافل میان قافله همچون رِگی(ریگی)به پاست

با آن کمندِ ظلم ستیزش،که افکَنَد؟

خواهد نمود صید پلنگی،...که ناشتاست

الحق کسی چو عشق نیابد به این جهان

پیری که حرف وِی همه از جانب خداست

گویا فرشته است نه انسان برای ما

آنجا که عشق نادر و در حکم کیمیاست

این هر چه بود در حرم یار ماند و بس

کاین را مسیر جمله غریبان بی صداست

شهریور 1393

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۵۹
فرهاد


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۵۱
فرهاد