گلایه
پنجشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۰۶ ب.ظ
نشستی تو بر سفره ی نان من
بدیدی یکی تکه از جان من
دل انبان خون است و شهر جنون
گل سفره پژمرده بر خوان من
زبانم ز بس داد و فریاد کرد
ببین جانم آمد به لب، جان من
در این پنج روز ار چه تنها شدم
نرفت از کفم دین و ایمان من
ز تقدیر در غربت افتاده ام
بیا آشنای دل و جان من
۹۳/۰۳/۰۸