پیر شدم...
هنوز مرا دوست دارد که از من عکس می خواهد.می دانم.نمیدانم اصلا میتواند تحمل کند صورت پیرم را؟!!!
بعد که مرا ببیند و بترسد یا دیگر دلش تنگ نشود چه کنم؟!!
شاید به او بگویم:
انگار پیر شده اَم که مرا دوست نداری! این موی سپید...زمزمه می کنم با خودم به خاطر اخمهای تو و آنچه گاهی بین ماست.من، بیمه
ی بازنشستگی هم نیستم ولی مهم نیست.آیینه هم با من حرف می زند این روزها.هر وقت جلویش می ایستم،هر وقت به خودم نگاه
می کنم و شانه میزنم مو را:یکی بیشتر،یک تار سفید بیشتر؛ به آیینه می گویم: اگر به جای من بودی، هر روز میریختی اگر مرا می
دیدی که من تکه های خودم را به هم در آمیخته اَم؛که اکنون رو به روی تو پیرم.بسیاری نیامده پیر شدند. و ما(من و تو) یک اتفاق در
زندگی هستیم.
مرا پیر خواهی دید ولی جوان بدان.جوان در عشقت همانند گذشته.گرچه یک شبه پیر شدم و شاید تو هم.باشد...
تو هم دلت خواست عکسی از پیری ات برایم بفرست.من که غر نمی زنم.من که تو را همیشه زیبا دیدم.چه فرقی میکند چند خط کنار چشمانت یا لبهایت؟!
اصلا به کسی چه مربوط...تو همیشه دیدنی و بوییدنی و بوسیدنی بوده ای و خواهی ماند...