کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۰۵
فرهاد

 

دلم برای تو تنگه ، شبیه غربت ناودون

دلم برای تو تنگه...غریبه...مثل بیابون

دلم برای تو تنگه...کجای قلب کویری؟

بیا بیا که ببارم برات یه عالمه بارون

دلم برای تو تنگه...نگو  هواتو ندارم

نرو توو فکر بریدن وگرنه بی تو می بارم

تویی هموم منِ آدم ، منم همون تویِ حوا

نذار جاهامون عوض شه بشیم یه قصه توو رویا

دلم برای تو تنگه ، به عشق شوق رسیدن

به وقت سفره ی افطار اذانو با تو شنیدن

 

ترانه ی دلتنگی

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۵
فرهاد


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۰۳
فرهاد


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۰
فرهاد


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۶
فرهاد


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۳
فرهاد


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۰۰
فرهاد

 

ششم خرداد 1374:

ساعت 4 صب از خونه راه افتادمو 6 صب پادگان بودم.رفتم آسایشگاه چای خوردمو بعدش به خط شدیمو رفتیم واسه مراسم صبحگاه.بعدش اومدنو سر و وضعمونو موهامونو کنترل کردن.معلم تاکتیک آقای نعمتی اومد.خیلی آدم خشنی بود.دو تا از بچه ها رو تنبیه کرد که گریشون گرفت.

خلاصه ظهر ناهار رفتیم.قیمه بود.دو تا قاشق اولو که خوردم دلم درد گرفت.همه ی غذا رو خالی کردم توو سطل زباله.خیلی بیحال شدم.اومدم بیرون.کم کم بدنم ضعیف شد و ظرف یه ساعت تب کردم.ساعت حدود 6 عصر شد که لرز شدیدی گرفتم.رو تخت خوابیدمو رضا و حمید اسدی خیلی کمکم کردن.رضا هی دستمال خیس میکرد میذاشت روی پیشونیم.حمید هم پتو رو دائماً دورم می پیچید.حتی پتوی خودشو هم انداخت روم.ساعت 9 شب بود که تبم بالا رفت.بچه ها به بهداری خبر دادن.بدشانسی دکتر هم رفته بود.برانکارد آوردن که ببرنم بهداری گفتم خودم میرم.با اون حال بدو پتو دورم پیچیده 4 نفری رسوندنم بهداری.اونجا سوار آمبولانس شدیمو رفتیم کرج.هیچی توو راه نفهمیدم.منو بردن پلی کلینیک ولیعصر.هیچ کس نبود.دم در  اونجا 5-6 بار بالا آوردم.از اونجا بردنم یه درمانگاه خصوصی.اونجام نپذیرفتن چون فقط تخصص جراحی داشت.از اونجا بردنم بیمارستان شهید رجایی کرج.حدوداً یک ساعت توی آمبولانس موندم.از درد به خودم می پیچیدمو ناله می کردم.همهشون میگفتن خودشو زده به مریضی تا استعلاجی بگیره.چقدر احمق بودن...و نامرد... 670 تومن پول از جیب خودم دادم واسه آزمایشو پذیرش.آخرش دو تا جوجه دکتر برگشتن گفتن هیچیش نیست و دو تا استامینوفن واسم نوشتن.با همون حال بد برگشتیم پادگان و تا صبح با همین حالم ساختم.

صبح هر چی به نصیروند گفتم بذار برم بهداری پیش دکتر،نذاشت.آخرش سر کلاس نشسته بودم که بچه ها دیدن دارم می لرزم.فرستادنم بهداری.تازه قبلش نصیروند با همون حال لختمون کرده بود و بشین پاشو داد.رفتم بهداری دو تا پنی سیلین زدم.توو بخش آمپول زنی هم بدرفتاری میشد:)

 

 

حالم طرفای بعدازظهر بهتر شد.این دو روز هیچی نخورده بودم.عصری یه کمپوت گیلاس باز کردم.هنوز بدنم ضعف داشت.نزدیک نماز رژه رفتیم.هنوز بدنم درد می کنه...

 

 

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۰۱
فرهاد

 

چهارم خرداد 1374 :

پنج شنبه بود.صبح برپا زدن.صبحانه و نماز و صبحگاه.موقع صبحگاه آقای رجبی فرمانده پادگان اومد و گفت خبر خوشی براتون دارم.گفت تا شنبه میرید مرخصی و همه خوشحال شدیم.ساعت 11 صبح آزاد شدیمو رفتم تهران.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۵
فرهاد


سوم خرداد 1374 :

امروز حسابی خوش گذشت.تا الان که دارم می نویسم یعنی ساعت 20 دقیقه به 4 بعداز ظهر ، کلی خندیدیم.چون امروز نظام جمع کار کردیم و کلی از بچه ها مسخره بازی در آوردن.یه سری که بلد نبودن قدم رو درجا بزنن.خُب منم بلد نبودن ولی بعضیا واقعاً راحتن بخدا.رااااحت.نصیروند هم هیچی نمیگفت بهشون.خدا نگهش داره.بسیار مودبه.

قبل از شام برای ملاقاتی رفتم دم نگهبانی(انگار زندانه که میگم ملاقاتی:) بابام بود.اومد یه سری خورد و خوراک داد بهم.برگشتم دیدم نصیروند همه بچه ها رو تنبیه کرده.سینه خیز و خمپاره که من حسابی از مهلکه در رفته بودم.عصری سر نماز بچه ها باز خر بازی در آوردنو نصیروند باز تنبیهشون کرد.فقط همونا رو.بعدش لج کرد کل گروهان رو 45 دقیقه خبردار نگه داشت.دیگه همه زوارشون در رفته بود.

بعدش رفتیم شام آش خوردیم و با حمید و داریوش اومدیم خوابگاه کوکو سیب زمینی و سبزی خوردن زدیم.خیلی حال داد.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۲
فرهاد