کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱۲ مطلب با موضوع «کافه خنده» ثبت شده است


۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۴:۰۱
فرهاد

در آبان ماه 1354 در بامداد روز جمعه ساعت 5:20 وی دیده به جهان گشود.اطرافیان او که بسیار مشتاق دیدارش بودند با دیدن او نگران شدند چرا که اکثر قریب به اتفاق باور داشتند که فرهاد نابیناست و در آینده دارای مشکلات عدیده ای خواهد شد.ولی با گذشت زمان،این فرضیه نادرست از آب درآمد تا مشخص شود نه تنها وی نابینا نیست بلکه دارای چشمان درشت و خوشگل است که بعدها این چشمها که همه فکر می کردند کور است دردسر بزرگی برایش شد ولیکن همانطور که گفته شد به دلیل تصور ابتدایی در مور کور بودنشان ، پدر و مادر وی چندان رغبتی برای انتخاب نام وی نداشتند اما وقتی دیگر مشخص شد که کور نیست،نامش را فرهادِ چشم مشکی گذاشتند.

وقتی فرهاد چشم مشکی یک ساله شد اکثر روانشناسان بر این عقیده بودند که وی فردی زیرک،باهوش و احتمالاً خلافکار از آب در خواهد آمد.دیری نپایید که فرضیه ی یاد شده تحقق یافت و فری چش مشکی وقتی پا به سن هفت سالگی گذاشت دنبال ماجراجویی و کارهای هیجان انگیز به طرز وحشتناکی می رفت و در آن زمان توانست چند رکورد گینس را جابجا کند.

اما این تازه اول ماجرا بود و همچنان ماجراها  ادامه یافت تا اینکه در سال 1984 از روی ساختمان 12 طبقه ای به پایین پرید و از آنجا که یک کارگر ساده ی بیچاره در پایین در حال استراحت بود متاسفانه وی به روی او افتاد و مقداری بخصوص از ناحیه سر مجروح گردید که بلافاصله به بیمارستان منتقل و مورد معالجه قرار گرفت و نقاطی از مغزش دچار آسیب شد که پس از آن علاوه بر فرهاد، وی را مجنون نیز نامیدند.

وی پس از بهبود نسبی مجدداً شروع به کار کرد و برای اینکه تنوعی در کارهایش باشد از کشور خارج شده و به امارات(یکی از کشورهای شیخ نشین)رفت و برای این مهاجرت خود دلایل محکمی داشت .چون وی بدون برنامه ریزی اقدام به این سفر کرده بود پس از بازگشت از آنجا نتوانست حرفه ی قبلی خود را دنبال کند و لذا از این پس بیشتر دنبال خلاف رفت و تا آنجا که می توانست مردم را اغفال می کرد و در عوض مبالغی نیز دریافت می نمود.در آخرین حرفه ای که رسماً به آن روی آورد با توجه به تیزهوشی ای که داشت توانست رمالان و فالگیران تهران بزرگ را سر و سامان دهد و خود نیز به عنوان رئیس کل انجمن رمالان و فالگیران مقیم مرکز با اکثریت قاطع آراء منصوب گردید.اما از آنجا که از زمان سفر به کشورهای عربی بخت با او یار نبود در این زمان،مجلس طرحی را تصویب کرد که در آن لایحه ی جمع آوری و ساماندهی متکدیان و رمالان را به دنبال داشت و همانطور که استحضار دارید این طرح از چندی پیش به اجرا در آمده و در اولین دوره ی اجرای آن تمامی افراد من جمله فری چش مشکی یا فری چش سیاه دستگیر و تحویل مقامات گردیدند.

اما با توجه به همان تیزهوشی که عرض کردم وی از زندان گریخت و به منطقه ی نامعلومی رفته و تاکنون هیچ اثری از وی نیست؟

آیا به نظر شما او از کشور گریخته است؟!

بنده که اینطور فکر نمیکنم.

برگرفته از کتاب شاگردان مکتب شعبان بی مُخ به قلم حاج محبعلی بخشی

بهار 1385/تهران

حق چاپ محفوظ است

۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۶
فرهاد

غیر از دوستم داوود که اخیراً به رحمت خدا رفته،یه دوست و همکار دیگه داشتم که سال 86 در سن 40 سالگی بر اثر ایست قلبی به دیار باقی شتافت و ما رو تنها گذاشت.ما دو تا روابط بسیار خوبی با هم داشتیم.گرچه اون بنده خدا از لحاظ کاری در رده پایینی بود اما انسانیت و بزرگیش رو از خودم بیشتر میدیدم و همیشه بهش احترام گذاشته و هرگز از بالا بهش نگاه نمی کردم.محبعلی از قضا دست به قلم خوبی داشت و گهگاهی مطالب شیوایی می نوشت که بنده هم از مطالبش مستثنی نبودم.البته بیشتر در قالب طنز می نوشت و کلی شادمون میکرد.با توجه به توصیه ی یکی از دوستان وبلاگیمان و به جهت احترام به توصیه ی بجای ایشان برای قرار دادن پُست جدید و همچنین برای عوض شدن فضای وبلاگ که در یکی دو هفته ی اخیر غم انگیز بود و ضمن عذرخواهی از همه ی بزرگواران،در زیر یکی از نوشته هاشو که در اردیبشهت 1385 برام نوشته و هنوزم در کشوی میزم دارمش با اندکی سانسور  براتون شرح میدم.شایان ذکره که اون مرحوم علی رغم قلم خوبی که داشت،تنها تا سیکل سواد داشت اما تحصیلات کمش چیزی از ارزشهای ذاتیش کم نمیکنه...

 

فرهاد کی بود و سرانجام او چه شد؟

فرهاد شخصی خوش تیپ و خوش مشربو خنده رو بود که به طور معمول وی را زبان باز و فریبکار می گفتند.پدر و مادر فرهاد اهل یکی از شهرهای شمالی کشور بودند که بنا بر نداشتن امکانات و نبود کار به ناچار به تهران عزیمت نموده و در توابع نازی آباد و پاکدشت سکنی گزیدند(اون موقعا من توی پاکدشت یه خونه خریده بود که البته فروختمش اما مرحوم محبعلی به دلیل یه سری مسائل که اون موقعا توی پاکدشت اتفاق افتاده بود این موضوع رو دست گرفته بود). و پس از مدتی خداوند یک پسر به آنها عطا فرمود که پدر وی با توجه به قصه هایی که از شیرین و فرهاد از گذشتگان خود شنیده بود اسمش را فرهاد نهاد.فرهاد به طرز چشمگیری بزرگ شد و پدر و مادر وی که علاقه عجیبی هم به وی داشتند در تربیت و کنترل او در حین بزرگ شدن آنطور که باید و شاید موفق نبوده و فرهاد به دلیل فرصتهای زیادی که برایش مهیا بود در سال 1382 در پاکدشت بطور اتفاقی در پارکی با علی بیجه آشنا می شود.علی بیجه نیز همانند فرهاد شخصی زبان باز و کلاهبرداری ماهر و در اغفالگری بسیار موفق بود که در نتیجه خصوصیات اخلاقی این دو با هم مچ شده و به اتفاق دوستان بسیار صمیمی با هم می شوند.

چندی از دوستی آنها نگذشته بود که شبی از شبها که در پارتی شرکت کرده بودند و پس از پایان جشن،علی بیجه و فرهاد که در آن شب قرصهای اکستازی مصرف کرده بودند نقشه ی شومی را طراحی و از آن پس به دنبال اجرای آن بودند که نتیجه ی آن نیز مدتی پیش در جراید مطرح شد که بیان آن از توان هر نگارنده ای خارج و شرم آور است.

سرانجام فرهاد به عشق پرسپولیس دیوانه شد و از اوایل سال 1384 منزل خود را به مقصد نامعلومی ترک و تاکنون مراجعت نکرده است.

برگرفته از کتاب"چگونه کودکان را اغفال می کنند" به قلم حاج محبعلی بخشی

۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۷
فرهاد


۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۹
فرهاد

 

 

 

پدر: پسرم دیگه وقتشه یکم راجع به مسائل جنسی با هم صحبت کنیم.
پسر: باشه موافقم چی می خوای بدونی؟!



۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۸
فرهاد

هیچوقت به یک زن دروغ نگو...!

 

مردی با همسرش تماس گرفت و گفت : عزیزم از من خواستن که با رئیس و چندتا از همکاران برای ماهیگیری به خارج شهر بریم ؛ و یک هفته اونجا بمونیم ! این فرصت خوبیه  تا ارتقای شغلی که منتظرش بودم بگیرم . پس لباس کافی برام بذار و وسایل ماهیگیریمو هم آماده کن . ما از اداره حرکت می کنیم و من سر راه وسایلم رو از خونه بر میدارم. راستی اون لباس راحتی ابریشمی آبی رنگه رو هم بذار ..!

زن با خودش فکر کرد که این مسئله کمی عجیبه اما بخاطر اینکه نشون بده همسر خوبیه دقیقا کارایی رو که همسرش خواسته بود انجام داد .

هفته ی بعد مرد به خونه برگشت و کمی خسته بنظر می رسید اما ظاهرش رو خوب نگه داشته بود.

همسرش بهش خوش آمد گفت و ازش پرسید : عزیزم ،ماهی هم گرفتی یا نه ؟

مرد گفت :آره کلی ماهی قزل الا ، چند ماهی فلس آبی وچند تا هم اره ماهی گرفتیم ..اما چرا اون لباس راحتی رو که گفته بودم واسم نذاشتی ؟

زن جواب داد : لباس راحتی رو توی جعبه ی وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم  !

از این جا به بعدشو دیگه خودتون می دونید...

 

 


۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۶
فرهاد


۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۳
فرهاد

alt

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۳ ، ۰۹:۰۱
فرهاد

alt
alt

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۳ ، ۰۹:۱۲
فرهاد

alt
alt

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۳ ، ۰۸:۵۸
فرهاد