کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۲۹ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۰:۳۰
فرهاد


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۳ ، ۱۲:۰۰
فرهاد


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۳ ، ۱۵:۴۲
فرهاد


۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۳ ، ۰۹:۴۰
فرهاد


۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۳ ، ۰۹:۲۲
فرهاد

 

اینقدر بی ستاره ماندن در صبر من نمی گنجید؛اما چرا همه ی عاشقی ها را به دست باد بسپارم؟نمی دام...!پاسخ این پرسش هر چه باشد،توجیهی برای روبرو شدن با دلتنگی نیست و نه مرهمی برای زخم من.مگر آدم تا کِی می تواند بی خیال بماند و بی آرزو بمیرد؟

این گلایه ها،این نگرانی ها و دغدغه ها،با این بریدگی،زخم،چشم پوشی و فرو رفتنها،نتوانستند احساساتم را قبضه کنند.هر چه هست اینجاست...درونم؛اگر چه هویدا نباشد...

بعضی ها خدا را یکطرفه می پرستند.همین که خوبیها به آنان می رسد با اطمینان به سوی خداوند روی می آورند(گرچه فراموشش می کنند) و همین که گرفتاریها دامن گیرشان می شود روی بر میگردانند(گرچه صدایش می کنند).این ضد و نقیضهاست که آدم را بیچاره کرده.

در زیارت عاشورای وارث آدم (ع) خواندم:اللهم لک الحمد حمدالشاکرین لک علی مصابهم...خدایا!تو را سپاس...سپاس آنهایی را که در مصیبت ها شاکرند نه صابر؛بهره بردارند نه شکیب.

می بینی؟! چگونه انسان در این نگاهها،حرفها و حالتها می تواند تغییر یابد و چگونه با سختی در عین سختی می توان راحت بود...؟!آنجایی که اهل دنیا در راحتی ها رنجورند و درگیر و ترس پاییز را در بهارشان به دل می کشند چه جای بیم و تنهایی؟
می بینی؟! اهل معرفت در رنجها راحتند و آنها که خود را به خدا سپرده اند و او را به دوستی گرفته اند نه از آینده ترسی دارند و نه از گذشته اندوهی.

با همه ی این احوال...من نه آنم که تو را موعظه کنم و نه شایسته که توصیه ای.می خواهم حرفها را جمع کنم.هر چه گفتم چه با ربط و چه بی ربط،چه مقبول چه منفور،چه خوشایند و چه ناخوشایند،از زندگی بود.گرچه میدانم بسیار زمان لازم است تا بدانیم در همه ی این واژه ها عشقی نهفته است که نمیدانم آتشِ بر خاکستر است یا آتشِ زیر خاکستر!

گفته بودم که حرف زیاد است.حرفهایی بس پراکنده از تمام امیدها،آرزوها،خستگی ها و یادلبستگی ها.

این یک سر سوزنش بود...

با همه ی این احوال،گرچه آدمهایی که روزی آسمان آبی غرور من بودند،اکنون حتی یادشان بر سینه ام سنگینی می کند؛اما تو مرا با ترازویی دیگر بسنج...

۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۵:۳۸
فرهاد


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۹:۲۸
فرهاد

برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید
حرف زیاد است ...


اما گاهی نمی دانی چه بگویی !.!.!


گاهی فقط باید رفت ...


چیزی شبیه کم آوردن !!!

۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۸:۴۴
فرهاد


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۳ ، ۱۵:۰۰
فرهاد


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۳ ، ۰۹:۲۲
فرهاد