گنبد طلا
کاش همراهی بود
تا سفر ساز کنم
پر پروازی بود
تا که پرواز کنم
گرچه در کنج قفس
سهم من تنهاییست
لیک در باغ دلم
آسمان رؤیاییست
در وجودم خبریست
خبری شیدایی
می درخشد خورشید
به همین زیبایی
گنبدی جنس طلا
در وجودم جاریست
وقت پرواز منو
لحظه ی بیداریست
باز کن پنجره را
که هوا بارانیست
گوش کن همسفرم
دل من طوفانیست
گنج احساس مرا
نگشاید دستی
تا گشاید دل من
راز این سرمستی
هر که گنجیست در او
که پر از احساس است
دل او باغچه ایست
که دلش با یاس است
یاس را باید چید
گل به سر باید کرد
خویش را از نفسش
بارور باید کرد
سلام
عالـــی بود
دیگر هیچ چیز مثل قبل نمیشود
باور کن! این یک ناامیدی نیست!
حتی طرز شکفتن گل هم
انگار مثل گذشته ها خوش نیست
+به روزم