ما را چه می شود؟!
چه عجیب است که من از زور بی حوصلگی و دلمشغولی و بار سنگین همه ی آن دلتنگی ها، پای رفتن به میان دیگران را نداشتم و تو همان روز از سر دلتنگی یادی از من کردی...عجیب است؟نمی دانم ...شاید...اما این را می دانم که تو همانی و من همان.فقط با اندکی! (ترس) از بیان آنچه در دلهایمان است که مبادا باز همان آش و همان کاسه شود که روغن داغش زبان هردویمان را بسوزاند.که بنشینیم و در تنهایی هایمان بگرییم که مبادا دیگری بفهمد عمق دلتنگی هایمان را.اصلا مگر گریستن شرم دارد؟اصلا چه حرف بی ربطیست که آدم بزرگ گریه نمی کند...گاهی آنقدر بغض داری و گلویت ابر دارد و چشمهایت باران؛که فقط باید آدم باشی تا گریه کنی...و چه سخت است که او از آنسوی کابل های رابطه تصور کند که سرما خورده ای ...ما را چه می شود؟؟...حالا از تو می خواهم که فقط خوب باشی! این روزها،خوب بودن به اندازه ی کافی متفاوت است.این روزها همه ادعا دارند که طعم بدترینها را چشیده اند.همه ادعا دارند که بدی را به چشم دیده اند و به جان خریده اند.همه ادعا دارند بار سنگین تنهایی را کشیده اند.پس کیست که دنیا را به گند کشیده است؟؟حتما منم...
وبلاگ خیلی خوبی داری بازدیدت هم خوبه ولی اگه میخوای بازدید بالا بره به سایت زیر برو و عضو شو و بعد راهنما رو بخون این در این سایت تبادل آی پی میشه و افراد از سایت شما دیدن میکنن و در نتیجه در گوگل بازدیدتون بالاتر میره
برای ورود به سایت اینجا کلیک کن
و اگه مشکلی داشتی با وبلاگم با من در ارتباط باش
با تشکر و احترام