کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

من و بابام

چهارشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۰۸ ب.ظ

دیشب که پیش بابام بودم خیلی ناله می کرد.آخه توی این سه ماه اخیر، پنج بارعمل جراحی از ناحیه ی شکم داشته.خب با سن و سال نسبتاً بالایی که داره،براش سخت بوده و تمام جونش گرفته شده.دیشب هی می گفت:دیگه نمیخوام زنده بمونم.دیگه خسته شدم.و....بهم گفت:فرهاد...من اوضام اصلاً خوب نیست.همین روزاست که بمیرم.اگه مُردم فقط جنازمو توی سردخونه نگه دارید تا خواهرم از شهرستان بیاد منو ببینه بعد دفنم کنید.به فکر مقدماتم باشید...منم که کلاً پوست کلفففففت...همینجوری بهش نگاه میکردمو لبخند می زدم.حرفش که تموم شد بهش گفتم:از کجا معلوم که شما اول بری و من بمونم؟ندیدی پسر همسایه که توی داروخانه کار میکرد،پریشبا توی بیست و هفت سالگی سکته کردو مُرد؟...برگشته توی اون حالش میگه:تو که بیستو هفت سالت نیست.سی و هفتم رَد کردی...اصلاً کلاً این بابام منو اُسگل کرده بود.خلاصه هیچی نگفتم دیگه.بعد توی اون حال میگه:من از دوری پرستارای بیمارستان حالم بد شده!!! کلاً انگار اصلاً مامان نداریم که جلوش اینو میگه ها.البته مامانم علی رغم حرص درونی که میخوره بهش میگه:برو پیش همون پرستارا بابا.حال داریا...بعدشم بابام میگه: آآآآآی.واااای.آآآآخ...خلاصه بگذریم.توی دلم گفتم:بابا جان.من دارم میرم یه سفر کوچولو...یه وقت دیدی برنگشتم حرف من درست شد.به هر حال اونجا سفارشتو می کنم که به زمین پیغام بدن که پرستارا حسابی بهت برسن...نگران هیچی نباش!


موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۳/۰۵/۲۹
فرهاد

نظرات (۱)

چقد حال کردم بانوشته تون
ولی
آخرش با شوخی تلخی تموم شد... 
سایتوون مستدام و قلمتون پایدار
پاسخ:
آره.راس مسگید.اصلاً همش ته حرفام تلخه.معذرت

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">