می دانم
نمی دانم این قلم چه گناهی کرده که می بایستی پا به پای من بگرید و بسوزد و تمام شود...
چه بگویم جز اینکه میدانم که از مردمک دیده ام آموختم که تنها تو را ببینم و تو را بجویم.یقین که اگر به فرض دیگران،این اشتباه است،همین اشتباه،زیباترین اشتباه من است.با تو که عجین شدم،می فروشان شهر،طرح میکده را از کعبه ی دل من برداشتند و تو می دانی که چه مستی ای گریبانم را گرفت و گریبان دیگران را...
در این مطلع،هرگز نمی توانی فرض کنی که کعبه خوشتر است یا میخانه یا بتخانه.هر جا که جلوه ی جانان است،خوش است.همه روبروی خدایند.پس وقتی خدا همه جا حضور دارد،چه فرقی می کند که چطور عاشقی کنی؟!
مراد آن است که عاشق باشی و بر عشق بمیری.کم و کسری اش همه از سادگی ماست به خدا.
من که رندی نکرده ام تا فوت و فن عاشقی را بدانم.من فقط می دانم آنقدر عاشقم که وقتی عکس رخت را در مردم دیده ام تعبیر کردم،آب چشمم از خجالت مضطرب می شود و می لغزد.من فقط می دانم آنقدر عاشقم که شبها دور از تو گل نرگس،خاک تمام عالم را بر سر میکنم،با طلوع صبح و حضور شبنم،همچون سبزه ای سر از خاک بیرون می آورم تا باز نظاره ات کنم.من فقط می دانم که وقتی دامن وصلت را به دستان لرزانم می دهی،آنقدر حجم این سخاوت تو عمده و عظیم است که دست این گدا دائماً می لرزد...
و آنقدر عاشقم که بتوانم دلت را بسوزانم...