کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

حرف های زیادی

يكشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۳، ۰۳:۳۸ ب.ظ

 

اینقدر بی ستاره ماندن در صبر من نمی گنجید؛اما چرا همه ی عاشقی ها را به دست باد بسپارم؟نمی دام...!پاسخ این پرسش هر چه باشد،توجیهی برای روبرو شدن با دلتنگی نیست و نه مرهمی برای زخم من.مگر آدم تا کِی می تواند بی خیال بماند و بی آرزو بمیرد؟

این گلایه ها،این نگرانی ها و دغدغه ها،با این بریدگی،زخم،چشم پوشی و فرو رفتنها،نتوانستند احساساتم را قبضه کنند.هر چه هست اینجاست...درونم؛اگر چه هویدا نباشد...

بعضی ها خدا را یکطرفه می پرستند.همین که خوبیها به آنان می رسد با اطمینان به سوی خداوند روی می آورند(گرچه فراموشش می کنند) و همین که گرفتاریها دامن گیرشان می شود روی بر میگردانند(گرچه صدایش می کنند).این ضد و نقیضهاست که آدم را بیچاره کرده.

در زیارت عاشورای وارث آدم (ع) خواندم:اللهم لک الحمد حمدالشاکرین لک علی مصابهم...خدایا!تو را سپاس...سپاس آنهایی را که در مصیبت ها شاکرند نه صابر؛بهره بردارند نه شکیب.

می بینی؟! چگونه انسان در این نگاهها،حرفها و حالتها می تواند تغییر یابد و چگونه با سختی در عین سختی می توان راحت بود...؟!آنجایی که اهل دنیا در راحتی ها رنجورند و درگیر و ترس پاییز را در بهارشان به دل می کشند چه جای بیم و تنهایی؟
می بینی؟! اهل معرفت در رنجها راحتند و آنها که خود را به خدا سپرده اند و او را به دوستی گرفته اند نه از آینده ترسی دارند و نه از گذشته اندوهی.

با همه ی این احوال...من نه آنم که تو را موعظه کنم و نه شایسته که توصیه ای.می خواهم حرفها را جمع کنم.هر چه گفتم چه با ربط و چه بی ربط،چه مقبول چه منفور،چه خوشایند و چه ناخوشایند،از زندگی بود.گرچه میدانم بسیار زمان لازم است تا بدانیم در همه ی این واژه ها عشقی نهفته است که نمیدانم آتشِ بر خاکستر است یا آتشِ زیر خاکستر!

گفته بودم که حرف زیاد است.حرفهایی بس پراکنده از تمام امیدها،آرزوها،خستگی ها و یادلبستگی ها.

این یک سر سوزنش بود...

با همه ی این احوال،گرچه آدمهایی که روزی آسمان آبی غرور من بودند،اکنون حتی یادشان بر سینه ام سنگینی می کند؛اما تو مرا با ترازویی دیگر بسنج...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۰۸/۱۸
فرهاد

نظرات (۴)

 بعضی هم کوس انالحق میزنند و تا می توانند قضاوت می کنند. بی آنکه بدانند زندگی بر دیگران چگونه است و روزگار چگونه می گذرانند...



پاسخ:
درسته.به هر حال زندگی ده درصدش اون چیزیه که برای ما اتفاق میفته.نود درصدش عکس العمل ما نسبت به اون اتفاقه...
۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۰:۲۰ کمی بودن ...

سلام من که بیخیال همه جی شدم

خودموخداتنها

 

حرفاتون قشنک بود

پاسخ:
سلام.ممنون دوست بزرگوارم.اما چند توصیه برادرانه:بی خیالی خوب نیست و نشانه ی دوری از خدا و مردمه نه نزدیکی بهشون.خدا هم به ما نگفته خودشو خودمون تنها...تارک دنیا شدن از زوال ایمانه نه استحکام اون.از شما انتظار دیگه ای غیر این دارم.اونقد آدم واسه خوبی کردنو کنارشون بودن حتی به قیمت قدرنشناسیشون وجود داره که تا آخر عمر هم فرصت برای یاریشون و کنارشون بودن کمه.من خلاصه عرض کردم...تو خود که محدثه ای، حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
۲۸ آبان ۹۳ ، ۱۷:۵۳ کمی بودن ...
خودمو خداتنهانه به آن منظورکه تارک الدنیاشوم!!!

منظورم این بودکه جزخداکسی دیگه ای برام اونقداامهم نیست.....

رواین حرفتون که گفتیدبه قیمت قدرنشناسیشون فکرخواهم کرد....
پاسخ:
سلام و ممنون دوست عزیز که به حرفام فکر می کنید.بازم ازتون می خوام که راجع به اینکه جز خدا دیگه کس دیگه ای براتون اونقدر مهم نیست ....فکر کنید.شیطون بعضی وقتا از یه راههایی وارد میشه که ما حتی فکرشم نمیکنیم.کمی به وبلاگ دوستان و مطالبش توجه کنید!این اندیشه های القای تنهایی انسان و موارد مشابه،که بعضی از دوستان شدیداً بدون توجه به جوانب اون و پشت پرده ی اونا بهش دامن میزنن،جز عقاید و اهداف شخص شیطان،چیزی نیست.با هم بودن و نتایج این با هم بودنا مهمه.اینکه دیگران به اندازه ی خود خدا برامون مهم باشن،اهمیت داره چرا که خدا و نمایندگان او بر روی زمین همیشه انسانها رو به همیاری،محبت و دوستی دعوت کردن.
۱۰ آذر ۹۳ ، ۱۶:۲۷ کمی بودن ...
من تسلیمم!
پاسخ:
منم تسلیمم....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">