سفر
با بهانه یا بی بهانه بنویسم،توفیری ندارد.لحظاتی چند در تب و تاب و فراز و نشیب شیرینی ها و تلخی های تواَم.اگر بخواهم این بار به جای تو به سفر بروم،باید به جبران تمامی دفعاتی که رفتی و چشمان مضطربم را به در کاشتی...نه...نمیتوانم...تو بی اختیار می روی و من با اختیار می مانم.این بهانه ها را برای این سَر می دهم که گاهی می خواهم حالم را بدانی.اصلاً مرا ببخش که بعضی اوقات از سَرِ بی حوصلگی و بی جهت،تو را با دیگران جمع می بندم؛مگر نه اینکه تو را باید از همه تفریق کنم؟!
می بینی چقدر از این شاخه به آن شاخه می پرم؟!
آن روزها که به مدرسه می رفتیم یادت است که می خواندیم:"آن مرد آمد...آن مرد زیر باران آمد..."
اما واژه ی سفر و تمامیییییی متعلقات آن را به ما نیاموختند.شاید آنها می دانستند که بعضی واژه ها را با نوشتن نشاید آموختن.باید لمسشان کرد.نفس کشیدشان.بازدمش را فرو داد تا نکند پیچک عَشَقّه وار دورِ درخت تاکِ حیاطِ خانه،ناخواسته فرو بدهدش.هر بار که سفر به میان می آید ترس عجیبی وجودم را فرا می گیرد.راه اَمن است؟پشت سرت آب ریخته اند؟از زیر قرآن گذشته ای؟نکند ماه بودنت روی ستاره ها اثر کند تا هر شب برای دیدنت مسابقه بگذارند!و من باز بمانم...
اگر اینها را باور نداری تا اذان صبح فردا،منتظر بمان...
اما تو را به جان شمعدانی ها،تو را به لطافت شبنم صبحگاهی،تو را به بال کبوترها...این بار زودتر بیا و بیشتر بمان.