کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

بابابزرگ تهرون

شنبه, ۶ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۰۰ ب.ظ


حدود دو ماهه که از درگذشت زنده یاد مرتضی پاشایی و همچنین تنی چند از ورزشکاران و همچنین هنرمندان عرصه سینما و تلویزیون می گذره.زمانی که مرتضی پاشایی عزیز ابدی شد،به فکر افتادم که مطالبی رو از زوایا و حواشی مراسم این خواننده ی عزیز و اتفاقات اجتماعی اون مقطع زمانی بنویسم اما اونقدر این حاشیه های نابحق،زیاد و آزار دهنده شد که پیش خودم گفتم من دیگه حاشیه پردازی نکنم و مرتضی رو همونطور که توی کنسرتش دیدمشو شنیدمش،پیش خودم نگهدارم.گرچه خیلی برام جالب بود که اونایی که اون روزا اون دور و برا بودن،حتی یه فایل ترانه هم از ایشون توی پخش ماشینشون یا خونشون نداشتن!!البته از طرفی دیگر زیبایی هایی هم بود که خُب همه میدونیم و نیازی به تکرار اونا نیست.اما امروز به توصیه ی بجای دوستی بزرگوار بر این شدم که درباره ی بابابزرگ تهرونمون بنویسم.گرچه سرم حسابی شلوغه و ممکنه هر چی الان دارم می نویسم ناقص باشه،اما شایسته ندونستم که این درخواست رو بجا نیارم که قطعاً وظیفه ایست به دوش همه ی دهه ی پنجاهیها و دهه ی شصتیها.می خوام حرف خودمو بگمو چیزی جدا از اون چیزایی که راجع به این موضوع توی سایتا هست.

یادش بخیر اون وقتا منتظر میموندیم که برنامه ی کودک ساعت پنج عصر بشه و اون پسر برنامه کودک با صدای "بود بود بود بود"بیاد.منم که بساط عصرونه رو با چای شیرینو نون بربریو خامه ردیف میکردمو مینشستم پای برنامه تا شاید پینوکیو بده و روباه مکارو گربه نره...

البته چه می چسبید وقتی خونه ی مامان بزرگم که ته شاهپور(کوچه تهرانچی)بودمو میرفتم از مغازه ی کاظم سیبیل، بیست تومن خامه میگرفتمو میومدم تا زودی برسم پای برنامه کودک.وقتایی هم که خونه ی خودمون نازی آباد بودیم هم یه صفای خاص خودشو داشت.همون صفایی که شادروان مرتضی احمدی توی برنامه های این چند شبی که از ایشون پخش شد بهش اشاره کرد و گریه کرد.منم گریه کردمو افسوس خوردم.منم افسوس خوردم به اون وقتی که پیاده از نازی آباد تا بازار بزرگ یا حضرت عبدالعظیم می رفتمو تموم کوچه پس کوچه ها رو گز می کردم.یا وقتی که مدرسه رهنما توی میدون منیریه میرفتمو بعضی وقتا که با بچه ها جیم میزدیم،پیااااااااااااااااااااااااااااااده خیابون ولیعصرو تا میدون تجریشو دربند،میرفتیمو برمیگشتیم.باورم نمیشه این همه راهو میرفتیمو برمیگشتیم.هر دو تا مرتضی(پاشایی و احمدی)از دو نسل متفاوت بودن با خاطره های متفاوت.اونا توی زمان خودشون موندن اما این منم که عوض شدم.این ماییم که عوض شدیم و داریم عوض میشیم.الان حتماً باید حداقل صدهزار تومن توو جیبمون باشه تا یه ایستگاه سفر کنیم ولی اون موقع با دوتا بلیت اتوبوس...هی.چی بگم؟!

بزرگی میگفت:پول که باشه همه خوبن،عزیزن،همه چی حله...خُب حتمن راست میگه.اما موندم توی اینکه اون موقع که پول نداشتم چرا همه چی حل تر بود؟!!

صداهای قشنگ بود،مسیرای قشنگ،عشقای قشنگ...نون بربری خوشمزه،خامه و سرشیر اعلاء

و راست گفت بابا بزرگ که جنوب شهری بود و منم همون جنوب شهری هستم توو حسرت همون وقتا

ای بابا.کجا رفتی بابا بزرگ شمال و جنوب و شرقو غرب تهرون که یادت بخیر.کجا رفتی که دیشب با خودم می گفتم:کاش آدمایی مث تو دویست سال عمر می کردنو میموندن ولی من می رفتم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۰/۰۶
فرهاد

نظرات (۱)

متنتون تاثیرگذار بود. زنده باشید. چهره استاد احمدی رو می بینم قلبم تند می زنه...چهره ها خودشون گواه سیرت آدمها هستن...
پاسخ:
سلام.منم از شما ممنونم.آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند.خیلی دنبال یه عکس شاد و خنده رو از استاد گشتم که اونطور که دلم میخاد باشه و گواهی بده.من که استاد رو همونطوری میخام به یاد داشته باشم که دلم میخاد.شادِ شاد.مث خیلی چیزای دیگه ای که دلم میخاد همونطور به یاد بیارم که بود نه اینی که هست.سپاس

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">