افسوس که سهم دیگرانی...
امروز هنگام نماز صبح،دلم را لای سجاده پیچاندم.دانه های دلم را پهن کردم و دردهای آن را برای خدایم آشکار و برای دیگران پنهان.نمی دانستم که سهم دیگرانی و دردهای بجا مانده از تو،سهم من.باورم نمی شد که به اینجا برسد.با این همه شاکرم که دلی برای دوست داشتن داشتم و چشمی برای گریستن به حرمت تمام الفبای دوست داشتنت.
هوای تو را کرده ام.هوس نیست.بهانه ایست هوایت با این هواهای مسموم.بهانه ای برای زنده ماندن.اما چه کنم که سهم دیگرانی...
وقتی تو نیستی یعنی خوشبختی نیست...به همه ی حرفهایت با منطق فکر کرده ام و فلسفه هایی را رصد کرده ام که نه به منطق آن منطقها معتقدم و نه به فلسفه های آن فلاسفه.با این حال تو کاملاً درست می گفتی.خوشبختی منو تو یعنی اینکه من و تو نباشیم...!ما باشیم.یعنی نباشند دیگرانی.چه بگویم که با همه ی این احوال وقتی یادم می آید که از حق دیگران می گفتی و حق مرا پایمال می کردی...زبانم بند می آید.حق خودت چه؟چه بگویم؟چه داااری بگویی؟
حالا من سهم که هستم؟فکر میکردم سهم تو...من همه ی خودم را که سهم توست برایت کنار گذاشته ام.سهم دیگران از من هم اندک اندک به دست فراموشی سپرده می شود.آنوقت من می مانم و هیچ.تو می مانی و چه؟!