کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

خاطرات

دوشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۰۰ ب.ظ


خاطرات نه سر دارند نه ته!بی هوا می آیند تا خفه ات کنند.می رسند؛گاهی وسط یک فکر،گاهی کنار یک خیابان،گاهی میان یک ترانه؛سردت می کنند،داغت میکنند؛رگ خوابت را بلدند؛زمینت می زنند.خاطرات تمام نمی شوند...تمامت می کنند.

با این احوال،بدان که هر آن خاطرات با تو بودن و بی تو بودن را خواهم نوشت،همه ی این و آن لحظه های ناب آنقدر زیبایند که در وصف نمی گنجند.با اینکه همه ی با تو بودنها و بی تو بودنها،ثانیه ای بیش نیست با هراس ثانیه ای دیگر...

من از همه ی لحظه های بی تو،بیزازم...چه بسا که هیچ لحظه ای با تو ندارم.با این همه،بی تو،با تواَم...قدم به قدم...نفس به نفس.

همین اندازه تو را خواستن و داشتن اگرچه کفایت نمی کند ولی همین برای منِ بی کفایت،کافیست.گاهی بی آنکه بدانم پا به چه سرزمین ناشناخته ای گذاشته ام،گاه می اندیشم کجای این جزیره ی تابستانی وسوسه انگیزم؟!کجای آن ساحل دلفریب؟!کجای آن آتشفشان خفته ی خاموش؟!

خوب که تو را می نگرم،از دوووور،از دور حتی،...چقدر دوری و من چه متوقع که بی من،با من باشی.جاده را نگاه کن!اصلاً تو کجایی که بگویم دوری.شاید آنچنان نزدیکی و من آنقدر درگیر خودم که سرزمینت را نمی یابم...

جاده را نگاه می کنم...چشمان منتظرم را که بر هم مینهم تو را می بینم.دور...خیلی دوری،دلم می گیرد.

هیچ طوفانی را تاکنون در وجودم اینگونه باعظمت نیافته ام.ای مرداب پر نیلوفر وجودم.در آرامش ظاهری این تالاب،نیلوفرانه پایبند تواَم.

می بینی چقدر دلتنگم؟!کاش می توانستم آرزو کنم صبوری را...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۱/۲۷
فرهاد

نظرات (۶)

۲۷ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۲۸ کمی بودن ...
ومن چیزی درمقابل این همه احساس ندارم برای گفتن

بعضی خاطره ها خیلی بدن تامچ آدمومی گیرن خنده ازرولب آدم واسه چن ثانیه شایدم بیشترمیره...
پاسخ:
       ممنونم .واقعاً همینطوره که فرمودید.
سلام
خاطرات ، شیرینی هستند که تلخی آن کام را می سوزاند ،
همیشه حسرت روزهای گذشته را داشتم و در افکار گذشته سیر میکردم اما با مرور خاطرات تلخ هراسان از گوشه های خیالم متواری میشدم ، یاد روزهای تلخ که در لابه لای خوشی هایم بود ، تن نحیفم را کبود می کرد؛ گرچه کم بودند ولی زخمشان کاری بود .
ممنونم بزرگوار ، لذت بردم
پاسخ:
ممنونم سید عزیز.شما تاج سر ما هستید.چه نظر قشنگی مرقوم کردید.منم از این متن زیباتون خیلی لذت بردم.مخصوصاً اینجاش:...زخمشان کاری نبود.
۲۸ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۵۶ کمی بودن ...
*یاسریع الرضا*

ای خدایی که ازماراضی می شوی

ممکن است خداهمین الان بایک سجده عاشقانه وبایک تصمیم شجاعانه ی ما

برای دل کندن ازگناه  سریع ازماراضی شود.

چراتاعمری باقی ست ازاین فرصت استفاده نکنیم؟

کسی چه میداند؟

شایداین لحظه آخرین مهلت برای بازگشت مابه درگاه او باشد...
پاسخ:
سلام.خیلی خوب بود.ممنونم.کاش هر لحظه همین جملات با ما باشه و حواسمون باشه در هر لحظه.
نگاه کن! من انتهای این جاده ایستاده‌ام. در دورترین نقطه جاده... و به تلخی خاطره‌هامان می‌اندیشم. چشمان لبریز ز بغضم را می‌بندم و تو را به یک لبخند میهمان می‌کنم! روزی هم همین خاطره خواهد آمد تا لبخندی را بر لبت احیا کند...
و آن لحظه، هردو خدایمان را به یک لبخند میهمان خواهیم کرد...
باور کن!
پاسخ:

من به باورت رسیده ام...

باورها چیزهایی نیستند که با پس زدنشان بتوانی آنها را از خود دور کنی...

باورت دارم؛به وسعت تمام چیزهایی که با وجود باور تو،حقیرند...حتی همین جاده ها

۳۰ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۳۷ کمی بودن ...
یاقریب
ای نزدیک بندگان

خداوندازخودمابه قلبمان نزدیکتراست
دلیل آن رادرسوره ی اعراف 
آیه ی 24بخوانید!
پاسخ:
چشم دوست من.ممنونم
۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۲۹ کمی بودن ...
یامن عذابه عدل

ای کسی که عذابش ازروی عدل است

درهنگام بروزمشکلات ناله نکنیم ،ناامیدنشویم 
وبدانیم این عذاب،لطف است وشکرکنیم.
پاسخ:
میدونم.بارها حسش کردم.تسلیم اویم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">