خاطرات
خاطرات نه سر دارند نه ته!بی هوا می آیند تا خفه ات کنند.می رسند؛گاهی وسط یک فکر،گاهی کنار یک خیابان،گاهی میان یک ترانه؛سردت می کنند،داغت میکنند؛رگ خوابت را بلدند؛زمینت می زنند.خاطرات تمام نمی شوند...تمامت می کنند.
با این احوال،بدان که هر آن خاطرات با تو بودن و بی تو بودن را خواهم نوشت،همه ی این و آن لحظه های ناب آنقدر زیبایند که در وصف نمی گنجند.با اینکه همه ی با تو بودنها و بی تو بودنها،ثانیه ای بیش نیست با هراس ثانیه ای دیگر...
من از همه ی لحظه های بی تو،بیزازم...چه بسا که هیچ لحظه ای با تو ندارم.با این همه،بی تو،با تواَم...قدم به قدم...نفس به نفس.
همین اندازه تو را خواستن و داشتن اگرچه کفایت نمی کند ولی همین برای منِ بی کفایت،کافیست.گاهی بی آنکه بدانم پا به چه سرزمین ناشناخته ای گذاشته ام،گاه می اندیشم کجای این جزیره ی تابستانی وسوسه انگیزم؟!کجای آن ساحل دلفریب؟!کجای آن آتشفشان خفته ی خاموش؟!
خوب که تو را می نگرم،از دوووور،از دور حتی،...چقدر دوری و من چه متوقع که بی من،با من باشی.جاده را نگاه کن!اصلاً تو کجایی که بگویم دوری.شاید آنچنان نزدیکی و من آنقدر درگیر خودم که سرزمینت را نمی یابم...
جاده را نگاه می کنم...چشمان منتظرم را که بر هم مینهم تو را می بینم.دور...خیلی دوری،دلم می گیرد.
هیچ طوفانی را تاکنون در وجودم اینگونه باعظمت نیافته ام.ای مرداب پر نیلوفر وجودم.در آرامش ظاهری این تالاب،نیلوفرانه پایبند تواَم.
می بینی چقدر دلتنگم؟!کاش می توانستم آرزو کنم صبوری را...