کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

یک روز با تو...اما بی تو!

دوشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۴، ۰۵:۰۰ ق.ظ

امروز از آن روزهاییست که لازم بود برایت نامه ای بنویسم،بگذارم میان سجاده ات با شاخه ای گُل نرگس.امروز بعد از نماز صبح از خانه بیرون می روم با کوله باری سنگین از ترس نگاه سردت در بازگشتم.پس از من،تو از خواب برمیخیزی تا وضو بگیری و بیایی و چادر نمازت را برگیری و لباس سپیدت را با آن بپوشانی.می آیی سجاده ات باز کنی؛می بینی باز است و در میانش آن چیزیست که نادیدنیست.یادت باشد،همین نامه و شاخه گل نرگس را با وضو اینجا گذاشته ام.حتی نوشتن های من برای تو بی وضو نیست و حریم این عاشقانه ها ،غیر از نگه داشتن حرمت هردویمان در حریم کبریایی نخواهد بود.

می دانم از من دلگیری...شاید هم کمی دلشکسته...

مرا ببخش.من عادت کرده ام بد باشم که به ازای آن بهانه ای بجویم که از تو طلب بخشایش کنم.

حالا مسیر خانه را تا نمی دانم کجا قدم می زنم تا شاید اندکی به خود بیایم.تو گفتی فهمیدن آدمها سخت است.نگفته باشی هم،همه میدانیم که سخت است.شاید...اما من تو را هر روز فهمیدم و چیزهایی را از تو پنهان کردم تا ایام تو،تحت الشعاع اضطراب من،قرار نگیرد.انتظار نداشتم و ندارم که تو هم این را بپذیری.تنها انتظارم،آنجاست که صداقتم را باور کنی،گرچه تا ابد هم این،درخواستی خودخواهانه است.

من رفتم.چشمانت بسته بود.پیشانی ات را آرام بوسیدم تا مبادا از خواب بیدار شوی.اما منتظرم بمان.امشب زود برمیگردم.طاقت دوری ات را ندارم به خدا.طاقت نگاه سردت را هم ندارم...و حتی طاقت لحظه ای سکوتت را.می روم.همه ی این راه را تا ابد می روم.تنها چیزی که مرا از ادامه ی راه باز می دارد،آنست که مرا و عشق مرا آمیخته در هوس بپنداری.اینجای کار یعنی تمام شدنم.یعنی یکی شدن با همه ی آدمها.یعنی خودِ همان آدمها...

کاش...کاش قبل از اینکه از خانه می رفتم بیدار می شدی و کمی با من حرف می زدی.کاش غریبگی بی اختیارت را برای خود تداعی نمی کردم.بیا و ببین.من فهمیدمت.آنقدر فهمیدمت که دائماً سرت داد بکشم که بس کن! چرا غمگینی؟! چرا هیچ نمی گویی؟!چرا با من حرف نمی زنی؟!...اما تو نگویی هم،جواب همه ی اینها را میدانم!

با همه ی این نبودنها،بدان که نبودنِ با تو،وقتی یادم را به شالت گره زده ام،خیال بیهوده ایست.خودت می دانی که چه می گویم.خودت می دانی که تا چه اندازه از نداشتنت غمگینم.خودت می دانی که در این گَرد سپید مویی ، با تو احساس جوانی کرده ام.

با همه ی این حرفها،مرا ببخش که به شرم دیدن نگاهت،برای نماز صبح بیدارت نکردم.

من حتی بی تو می ترسم در آیینه هم نگاه کنم.من آیینه ی توام.بدان که هیچ کسی آیینه ی خودش را نمی شکند،مگر اینکه نخواهد خود را ببیند.من تمام عیار توام.حواست هست داریم شبیه هم می شویم؟!حواست هست داریم عجین هم می شویم؟!

مرا ببخش.مگر من چه امیدی جز بخشش تو دارم؟

با تو ماندم نه برای درد دلهای روزانه؛نه برای آغوشهای عصرانه و نه برای دلتنگیهای شبانه.شاید برای ساختن یک رویای تلخ عاشقانه...

پس منتظرم باش.نشان بده که منتظری.تماس بگیر و بگو بیا.بگو همین حالا بیا.بگو که خانه ،بی یکی از ما سرد است.بگو که خانه ،بی یکی از ما خاکستریست.بگو که اگر زود نیایی،شاخه گل نرگس سجاده،خواهد پژمرد...

گوش کن

 


 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۱/۲۴
فرهاد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">