دروغ گفت
گفت:این لحظه های داغ نمیگذره! تک تک دقایق و ثانیه ها مث یه فیلم قدیمی جلو چشام رژه میرن؛صداتو مرور می کنم،قیافه میسازم واست و سناریو می نویسم.در مورد لحظه هایی که الان هر جای اون شهر هستی.به لحظه هایی که من توش هیچ نقشی ندارم و هر بار با رسیدن به این افکار می زنم توو صورت خودم که بیدار شو از خواب و ببین کجایی!
گفت:نمی خوام از این خونه برم.اینجا پر از لحظه هاییه که با تو گذروندم.خندیدنامون به دور از همه ی واقعیتها؛گریه های من؛دلتنگیام؛نمی بینی؟! هیچ کدوم از لحظه های بی تو بودنم و اینجا ...
افتادم توو قصه ای که می پرستمش و منتظرش بودم؛اما حالا تنها موندنم توو این قصه داره حنجرمو متلاشی می کنه!
گفت:به عشق فکر می کنم.به فداکاری.به حل شدن توو چیزی و احساسی که توی زندگیم دل خوش کرده.هر لحظه منتظرم که صدای گوشیم بلند شه و صدام کنه.یه صدای آشنا...من چِم شده؟! یاد وقتی می افتم که گفتی هیچ چی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه!یه روز دیگه هم میگذره...میرسم به پس فردا؟!...به این جملت فکر می کنم و میشم شاهزاده پریون.میشم پری قصه ها...
گفت:این احساس منه؛شخصیتم؛دنیام؛ با همه ی این سرمایه هام با تو تا اینجا اومدم و می ترسم از روزی که اینا به باد فراموشی سپرده شه و من بمونم و خودم!
گفت:به صدای نازنینت فکر می کنم و عشق و صداقتی که توو اون لحظه منو از همه چیز می کَنه و تنها و تنها وصلم می کنه به تو.یه روز می بینمت و میبینم که چه ساده به تو تکیه کردم.
اینا رو اون بهم گفت...
دروغ گفت!دروغ گفت!
خیلی ها گفتند نمی رویم ولی رفتند .
بعضی خسته شدند و رفتند .
بعضی وقت رفتنشون رسید و رفتند .
بعضی نخواستند بروند ، ولی مجبور شدند و رفتند .
بعضی عاشقانه رفتند ...
بعضی ...
شادِ شاد باشی