رویاهای ابریشمی
سلام!
شامت خوش ؛ سرت سلامت...
نیستی.اما مطمئن باش اگر کنار هم بودیم از ترس مرگ رویاهای ابریشمیمان شب را تا صبح نمی خوابیدیم.گرچه گناه است در آغوش یکدیگر خفتن.اما در آغوش خیالت خفتن جسارتیست ناتمام و بی اجازه.
نیستی.اما مرا در آغوش بگیر.بگذار رویاهای ابریشمیمان همچو پیله ای پاره شود...پروانه شود و برود آنسوی دشتها.
عمر این لحظه ها همانند برق یک نگاه است.می آید.می رود.می میرد...و می دانم می میرم.آنگاه چه خوشبختم که تو مرا خواهی بوسید آنی که در کفن ستاره ها آرمیده ام.
مرا محکم ببوس.همچون داغ مُهر نماز بر پیشانی ام جا بنه.دستهایت را رها مکن.به خدا قول می دهم وقتی که دستهایت عرق می کنند رهایشان کنم.
می دانم که می ترسی ذره ای شرر در وجودم شعله کشد و بسوزانمت و خود بسوزم.
نیستی.اما مرا ببوس.رمقی نمانده است مرا.روبرویم بایست.دستهایت را بر شانه هایم بگذار و بِدم در کالبد جانم.
بگذار دستهایم را دورکمرت حلقه کنم.اصلاً بیا با هم برقصیم تا آنسوی شمشادها.تا باغهای سیب و گیلاس که تداعی طعم لبهای توست.
نیستی.اما بنوش اشک چشمانم را و دریایی شو.من همان ساحل خسته ام.بیا و با من رویایی شو...