فرهاد شدم !
چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۷ ق.ظ
با هر غزل نابِ تو در خویش شکستم
مجنون شده پیراهنم از هم بگسستم
من عاشق شعرم ، غزلی ناب ز چَشمت
نیرنگ مکن ، ساده به پای تو نشستم
عشقت نه برای غزلِ کهنه ی من بود
خود نیک بدانی که من آن باده پرستم
شاعر نشوی هم غمِ چَشمان تو شعر است
با اینکه ندیدم ، غزلت خواندمو مستم
سنگم؟! بزن آن تیشه ی تیزت به ستونم
خود می زنم اصلاً ؛ که من آن تیشه به دستم
آری ؛ همه ی قصه همین بود...شنیدی؟!
" فرهاد " شدم دست به دامانِ تو بستم
۹۴/۰۹/۰۴
چه زیباست این خانه...
منزلتان آباد بزرگوار