کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

خاطرات سربازی(بخش دوم)

يكشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۵۶ ب.ظ


30 اردیبهشت 1374:

صُبح ساعت 4 برپا زدن.بیدار شدیم و یه ربع وقت داشتیم تا تختامونو مرتب کنیم و بریم برای وضو و...البته من با این چیزا مشکلی نداشتم چون توو خونمون هم این کارا رو میکردم.یعنی در حقیقت این کارا واسه من یه کار تمرین شده ی از قبل بود.خلاصه رفتیم نماز و بعد صبحانه.یه تیکه نون لواش با یه تیکه ی کوچیک پنیر و چای.بعدش به خط شدیم و دور و بر سوله رو نظافت کردیم.نوبت صبح گاه که شد همه ی گردان به خط شدن.بعد از صبحگاه یه سری بروبچ خلاف از گروهانهای دیگه به گروهان ما اضافه شدن.قومیت و اصلیشتشونو نمیگم اما ممکنه توو خاطرات بعدی سوتی بدم.دوستان یه وقت به دل نگیرن.بعدش واسه معاینه بردنمون بهداری .برگشتیمو الان توی آسایشگاه نشستیم تا وقت ناهار.ناهار قیمه پلو خوردیمو بعد آقای نصیروند گفت برید تا ساعت 15:45 واسه آمارگیری میام.رفتیم ظرفامونو شستیمو دیگه تا عصری که نماز و شام شد.یه آش خیلی بدمزه.نزدیک آخر شب نزدیک بود بچه های ما با اون اراذل کتک کاری کنن که قائله خوابید.اینم از امروز...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۰۸
فرهاد

نظرات (۲)

۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۶:۴۵ تحفه نویس
خدارو شکر اتفاقی نیفتاد
جان من اصل کاریا رو بگید ، حالا همه فکر میکنند پسر تو سربازی خوش میگذرونن :)
از پست ها بگید و ایست کشیدن ها ...
پاسخ:
چشم سیدجان.در قسمتهای بعدی به اونها خواهم پرداخت.
زنده باشی برادر رزمنده! 
پاسخ:
تقبل الله خواهر پشت سنگر:)))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">