باور کن
امشب از حال خودم بی خبرم باور کن
خواب در چشم ترم می شکند باور کن
قصه ی عهد تو با من نه همین روز و شب است
از ازل عقد تو بستم بخدا باور کن
تو کجای دل خود جان مرا جا دادی؟!
که به زنجیر کشیده پیکرم باور کن
من به فکر تو و سرگرم خیالت هستم
به گمانم شده دیوانه سرم باور کن
نقطه ی خال تو از جنت رویت چیدم
تا رقیبم ننهد بوسه بر آن باور کن
شب مهتاب به یاد رخ همچون قمرت
در رصدخانه ی دل محو شدم باور کن
عکس تو در رخ مهتاب نگاهم می کرد
آفتابی تو به مهتاب بزن باور کن
از پی قامت تو تا به قیامت طی شد
برزخی نیست دگر حرف مرا باور کن
روز محشر که ز هر گوشه کسی برخیزد
همچو من کشته نیابی به یقین باور کن
چه سفر بود که کردم به کجا آمده ام؟!
بی تو صبرم نه همین بود بیا باور کن
پندم از عشق مده گر شده ام دیوانه
کرد دیوانه مرا آنکه تو را باور کن
برو ای عقل مگو عشق چنان است و چنین
تو خودت زاده ی عشقی عشق را باور کن