خاطرات سربازی (بخش پنجم)
دوم خرداد 1374:
صبح برپا زدن.بعد از نماز و صبحانه برگشتم خوابگاه.پوتینمو واکس زدمو نشستم به نوشتن.امروز خیلی دلم گرفته.اینجا بوی غربت میده.بوی ناشناسی.درد بی کسی میرنجونتم.انگار تموم عالم باهام خدافظی کردن.همه جا کویر و خشک و برهوته.شایدم من یه بوته ی خاری ام توی این صحرا.اینجا بوی غرور بر باد رفته می ده.دیگه کسی نمیتونه من من کنه.همه فقط ما هستیم.اما امیدوارم که با صلابت بشم.توی این دنیا ، خودم دنیایی بشم.دنیایی پر از غرور.پر از غرور شکسته.دنیایی پر از مردونگی واقعی.مردونگی ای که آموخته شده .پر از صبر.و دنیایی پر از گنج حتی فراتر از گنج قارون.
اما باز درد غربت میسوزونتم.اینجا دوستون دارن.برامون نگرانن.همون فرمانده ها بهمون افتخار می کنن.تنها نیستیما اما بازم بی کسیم.کسی هم منتظرم نیست که دلمو به امیدش خوش کنم.
اینجا که میای دلت هوای همه کسو میکنه.هم دشمن هم دوست.هم اون پسره شاهین که 20 و اندی ساله باهامون همسایه ان و کلی قهر و آشتی داشتیمو آخرین بارم یه جوری با هم درگیر شدیم که دل خودم سوخت و هم دوستایی که فقط در حد سلام میشناختمشون.
ساعت ده دقیقه به 7 صبحه.میرم تا برای صبحگاه آماده شم.
بعد از صبحگاه یه سری کارا بود که انجام دادیمو بعدش با بچه ها دور هم نشستیم.رضا بچه ی کرج از بچه های خوب روزگار صداش خیلی شبیه اندی بود.نشستیمو شروع کرد به خوندن.داریوش هم معین خوند:تو مکه ی عشقیو من...
من هم دو تا ترانه از ابی و گوگوش خوندم.کوه یخ ابی و باور کن گوگوش.(البته این حسا واسه اون دوران بودا)
عصری آزاد بودیم تا ساعت 16:30.شام ماکارونی بود.موقع شب دوباره رفتم توو فکر.فکر تنهایی.کاش یه نامه داشتم.کاش کسی بود که برام نامه می نوشت یا بهم میگفت منتظرتم زود بیا.
کاش...کاش...کاش....