کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

زخمهایی که نشمرده بود(1)

شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۲۴ ب.ظ


چند وقت پیشا دیدمش . همیشه از کنارش می گذشتم اما توجهی بهش نمی کردم.یه جوری نظرمو جلب می کرد.اما خب درگیر خودم بودم.بازم دیدمش.با خودم گفتم این دفه دلو بزنم به دریا ببینم چشه؟ چه مرگشه؟ تا رسید به اون روز که باهاش روبرو شدم.سر حرفو باز کردم تا یه چیزایی دستگیرم بشه.می دونستم فضولی بود اما باید یه جوری این آدم ساکتو به حرف میاوردم.شاید واسه داستان شروع خوبی بود و سوژه ی جالبی.اینم یه بدجنسیه دیگه.سوژه کردن کسی واسه نفع شخصی.خب من بدجنسی کردم .قبول.اما می دونم اونم دوس داشت حرف بزنه.

خلاصه اون روز خیلی باهاش کلنجار رفتم.اما نشد.یعنی انگار لبش به هیچی وا نمی شد.

گذشت.اما من نگذشتم.یه روز دیگه بالاخره بهش گفتم چته؟مریضی؟ یه دفه صداش در اومد گفت:خودت مریضی.اتفاقاً من خیلی هم سالمم.شماهایین که مریضین.گفتم:خب ما چه جور مرضی داریم؟گفت:من جواب همون حرفتو دادم.همین...

دیدم داره زرنگی میکنه.گفتم بگو بهم.قول میدم به هیش کی نگم.

گفت:ایراد همینه دیگه.من به هیش کی نگفتم که الان اینجوری پوستم کلفت شده.اما این ظاهر امره.یه روز این ساعتم از کار میفته.اونوقته که ...هیچی بابا.کی ککش میگزه؟اصلاً مگه خبری هم میشه؟اصلاً مگه کسی که باید ازت باخبر باشه،خبردار میشه؟اصلاً مگه بهت فکرم می کنه؟اصلاً کی فکر میکنه؟به اون چه که من چمه؟مهمم مگه؟ای بابا دل خوش سیری چند؟....نکنه میخوای وادارم کنی زخمایی که نشمردمو بشمارم؟

گفتم: یه لحظه فرصت بده بابا.همچین منو بستی به توپ...چرا آخه فکر می کنی فقط تو توی ایم دنیایی که زخم داری؟یعنی دیگران هیچی؟

گفت:خب آره راست میگی.این عقیده ی سالهای سالها بوده که دارم.در نظر گرفتن همون دیگران.اما پس من چی؟دیگران نه یکی نه دو تا نه سه تا،نه یه بار نه دو بار نه صد بار؛نه یه زخم نه دو زخم نه صد زخم...میگن یه مرغ دارم روزی چند تا تخم میذاره؟! ها؟ عمراً بتونی بشماری این تخم مرغا رو !

دیگه وقت رفو کردنه.نشد؟ نمی شه؟ باشه...آره خب قیمت فرش و دستمزد کارگر بالا رفته.من که بهای همه چیزو به قیمت جوونیم دادم.اما دیگه ظاهراً این چیزا رنگ و لعابی نداره.اما من که از کسی طلبی ندارم.حرفام بمونه توو سینه.بزنم مگه دردی از کسی دوا میشه؟

دیگه داشتم کم کم از این طرز حرف زدنش عصبی می شدم.یعنی شدم.بهش گفتم:نمی خوای حرف بزنی؟لال شو.به جهنم.اصلاً به من چه؟!

 

" گریه کردم " با صدای ناصر عبدالهی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۱۷
فرهاد

نظرات (۲)

نمیخای حرف بزنی؟لال شو به منچه اصن به جهنم!!!!
چه دیلگی اسفناکی...
طفلی هردونفر....
و طفلی هر دو نفرهایی که در جهان زیادن شبیه اینها
پاسخ:
اوهوم.چقد شما دقیقینا.اتفاقن همین دیالوگ رو به زور نوشتم.انگار جون آدم کنده میشه.بعدن هم راجع به اون دو نفر میگم.در حقیقت اونا دو نفر نیستن....و به قولی  دقیقن شبیه همن
این مکالمه منو یاد درگیری های ذهنی خودم میندازه من اسمشو میذارم ... حرفهای نگفته بین من و خودم ...!!!
پاسخ:
سلام.این هم دقیقاً همونه.جلوتر که برم متوجه میشید.ممنونم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">