کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

خاطرات سربازی (بخش ششم)

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۲ ب.ظ


سوم خرداد 1374 :

امروز حسابی خوش گذشت.تا الان که دارم می نویسم یعنی ساعت 20 دقیقه به 4 بعداز ظهر ، کلی خندیدیم.چون امروز نظام جمع کار کردیم و کلی از بچه ها مسخره بازی در آوردن.یه سری که بلد نبودن قدم رو درجا بزنن.خُب منم بلد نبودن ولی بعضیا واقعاً راحتن بخدا.رااااحت.نصیروند هم هیچی نمیگفت بهشون.خدا نگهش داره.بسیار مودبه.

قبل از شام برای ملاقاتی رفتم دم نگهبانی(انگار زندانه که میگم ملاقاتی:) بابام بود.اومد یه سری خورد و خوراک داد بهم.برگشتم دیدم نصیروند همه بچه ها رو تنبیه کرده.سینه خیز و خمپاره که من حسابی از مهلکه در رفته بودم.عصری سر نماز بچه ها باز خر بازی در آوردنو نصیروند باز تنبیهشون کرد.فقط همونا رو.بعدش لج کرد کل گروهان رو 45 دقیقه خبردار نگه داشت.دیگه همه زوارشون در رفته بود.

بعدش رفتیم شام آش خوردیم و با حمید و داریوش اومدیم خوابگاه کوکو سیب زمینی و سبزی خوردن زدیم.خیلی حال داد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۱۱
فرهاد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">