کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

خاطرات سربازی (بخش هشتم)

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۰۱ ب.ظ

 

ششم خرداد 1374:

ساعت 4 صب از خونه راه افتادمو 6 صب پادگان بودم.رفتم آسایشگاه چای خوردمو بعدش به خط شدیمو رفتیم واسه مراسم صبحگاه.بعدش اومدنو سر و وضعمونو موهامونو کنترل کردن.معلم تاکتیک آقای نعمتی اومد.خیلی آدم خشنی بود.دو تا از بچه ها رو تنبیه کرد که گریشون گرفت.

خلاصه ظهر ناهار رفتیم.قیمه بود.دو تا قاشق اولو که خوردم دلم درد گرفت.همه ی غذا رو خالی کردم توو سطل زباله.خیلی بیحال شدم.اومدم بیرون.کم کم بدنم ضعیف شد و ظرف یه ساعت تب کردم.ساعت حدود 6 عصر شد که لرز شدیدی گرفتم.رو تخت خوابیدمو رضا و حمید اسدی خیلی کمکم کردن.رضا هی دستمال خیس میکرد میذاشت روی پیشونیم.حمید هم پتو رو دائماً دورم می پیچید.حتی پتوی خودشو هم انداخت روم.ساعت 9 شب بود که تبم بالا رفت.بچه ها به بهداری خبر دادن.بدشانسی دکتر هم رفته بود.برانکارد آوردن که ببرنم بهداری گفتم خودم میرم.با اون حال بدو پتو دورم پیچیده 4 نفری رسوندنم بهداری.اونجا سوار آمبولانس شدیمو رفتیم کرج.هیچی توو راه نفهمیدم.منو بردن پلی کلینیک ولیعصر.هیچ کس نبود.دم در  اونجا 5-6 بار بالا آوردم.از اونجا بردنم یه درمانگاه خصوصی.اونجام نپذیرفتن چون فقط تخصص جراحی داشت.از اونجا بردنم بیمارستان شهید رجایی کرج.حدوداً یک ساعت توی آمبولانس موندم.از درد به خودم می پیچیدمو ناله می کردم.همهشون میگفتن خودشو زده به مریضی تا استعلاجی بگیره.چقدر احمق بودن...و نامرد... 670 تومن پول از جیب خودم دادم واسه آزمایشو پذیرش.آخرش دو تا جوجه دکتر برگشتن گفتن هیچیش نیست و دو تا استامینوفن واسم نوشتن.با همون حال بد برگشتیم پادگان و تا صبح با همین حالم ساختم.

صبح هر چی به نصیروند گفتم بذار برم بهداری پیش دکتر،نذاشت.آخرش سر کلاس نشسته بودم که بچه ها دیدن دارم می لرزم.فرستادنم بهداری.تازه قبلش نصیروند با همون حال لختمون کرده بود و بشین پاشو داد.رفتم بهداری دو تا پنی سیلین زدم.توو بخش آمپول زنی هم بدرفتاری میشد:)

 

 

حالم طرفای بعدازظهر بهتر شد.این دو روز هیچی نخورده بودم.عصری یه کمپوت گیلاس باز کردم.هنوز بدنم ضعف داشت.نزدیک نماز رژه رفتیم.هنوز بدنم درد می کنه...

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۱۱
فرهاد

نظرات (۲)

سلام
چقدر بده اینجوری مریض شدن! مثل الان من که شام نخوردم و هم ضعف دارم هم حالت تهوع!! میرم سر یخچال نگاه میکنم حالم بد میشه برمیگردم...
زیادم نشون نمیدم مریضیم رو، تو اوج حال بد مسخره بازی درمیارم واسه همین کمتر کسی به وخامت اوضاعم پی میره :/
کلا درگیرم :)))

راستی میگم خوبه شما آقایون سربازی دارید وگرنه 90 سال از چی میخواید خاطره بگید!؟ خخخخخ
پاسخ:

سلام.امیدوارم در آینده بسیار نزدیک از این درگیری نجات پیدا کنید.

اگه ما آقایون خاطره نگیم شما چجوری می خوایید سرگرم شید؟!

این نعمتیه که خدا در حق شما ادا کرده نه ما:)

سلام
به غیر از این کل کل بازی ها ...!!! :) ... شما نوشتین خرداد 94 آیا؟؟!! (جمله ام وزن داشت ...!!!!!!)
پاسخ:
وای بر من.ممنون از دقتتون.اونقد تند تایپ کردم که متوجه نشدم.اصلاحش کردم.بازم متشکرم از توجهتون.ولی خداییش کاش الان سرابزی میرفتم.مث خرداد 74

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">