فصل پنجم
برای غریبه شدنمان،باید کارهایی کرد کارستان...
اول: دلمردگی...که حاصلجمعِ تفریقِ تمام خاطره هاست.تو می توانی؟من می توانم؟هرگز...
دوم: باید چشمهایمان را به روی پنجره های خانه ببندیم و آنها را که هنوز خیره به جاده مانده اند،بر هم بگذاریم.تو میتوانی؟من می توانم؟هرگز...
سوم: باید لب و دهانمان را ببندیم برای عدم تکرار مکرر نامهایمان.تو می توانی؟من میتوانم؟هرگز...
چهارم: باید ذهن و خیالمان را بپوشانیم از هر چه یاد هم است و از هر چه بود و نبود؛هست و نیست؛خواهد ماند و نخواهد ماند.تو می توانی؟من می توانم؟هرگز...
پنجم پس از همه ی اینهاست.همه را که انجام دهی،خالی می شوی.اما وای به روزی که حتی نشانه ای کوچک از هم در گذری ببینیم.آنوقت است که با خود میگوییم:پس ما کجا خالی شده بودیم؟! چرا این همه بیهوده خود را به زحمت انداختیم؟مگر می شود؟تو می توانی؟من می توانم؟هرگز...
پنجم ،پس از همه ی اینها بود.گذشتن بود.گرچه زمستانمان را دیگری رقم زد.اما نشد که به پنجم برسیم.اصلاً فصل پنجمی وجود ندارد.مگر ما جهار فصل بیشتر داریم؟!