چهل سالگی
هر چه خواستم ننویسم،نشد!!
سی و نُه سالگی تمام شد و امشب آغاز چهل سالگیست.
عمرم به نیمه رسید(به شرط عمر هشتاد)
کمرم خَم شد مانند حالت نقطه ی شروع مسیر زندگی و دوندگی در سراشیبی
گویی بالای سُرسُره ای رفته بودم که اکنون می بایست سُر خوردن را آغاز کنم.
روبروی آیینه ام؛این موهای سپید که دوباره سرانگشتانشان به سپیدی ،خودنمایی می کنند؛
گرچه مدتهاست دیگر مرا به فکر رنگ کردن دوباره ی شان نمی اندازند تا مثلاً کمتر کسی بداند که کمی پیر شده ام.
این چین و چروکهای گوشه ی چشمانم...دریغ
و چشمهایم با آن فرو رفتگیهای تازه و فروغ زخم خورده ی شان
...سخت ترین فعلی که به سادگی صرف کردم،عمرم بود؛شاید هم ساده ترین فعلی که به سختی صرف کردم!
گرچه من به دنیا آمدم...اما دنیا به من نیامد؛
با این همه،چیزهایی را که از دست دادم،نگرانم نمی کند...!
چیزهایی به دست آورده ام که خاطرشان،مرا در چهل سالگی به وجد می آورد.
من در بیست سالگی مانده ام...
در سی سالگی
در سی و پنج سالگی..........
آنجا جا مانده ام و آموختم عشق را تا بیاموزانم.
درست است که دنیا به من نیامد...اما من که به دنیا آمدم...پس:
چهل سالگی...سلام.