کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

دلم گرفته

سه شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۹:۰۰ ق.ظ

kocholo.org

هزار راهِ نرفته که سالها رفتم

کسی ندید چرا بی شما و ما رفتم

میانِ کوهها و ابرهای سردر گُم

کنار ساحل دریا،بدونِ این مَردُم

هزار توشه به همراه،دریغ...بی خبر است

کسی که روز و شبش دائماً در این گذر است

زیاد حال ندارم،کنم سخن کوتاه

تمام قصه بماند برای آخر راه

به راههای نرفته قسم، به این دردم

مرا به حال غریب خودم رها کردم

دلم گرفته،به خود قول می دهم اما

برایتان بنویسم چه با دلم کردند!

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۲/۱۵
فرهاد

نظرات (۲)

کفش‌هایم کو،
چه کسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است.
و منوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر.
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه‌ها می‌گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می‌روبد.
بوی هجرت می‌آید:
بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست.

صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد.

باید امشب بروم.
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچ کسی زاغچه‌یی را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازه یک ابر دلم می‌گیرد
وقتی از پنجره می‌بینم حوری
- دختر بالغ همسایه -
پای کمیاب‌‌ترین نارون روی زمین
فقه می‌خواند.

چیزهایی هم هست، لحظه‌هایی پر اوج
مثلا" شاعره‌یی را دیدم
آن‌چنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.
و شبی از شب‌ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟

باید امشب بروم.

باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی‌واژه که همواره مرا می‌خواند.
یک نفر باز صدا زد: سهراب
کفش‌هایم کو؟

پاسخ:

((من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد)):

من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد

وقتی از پای همان پنجره ات می بینم ...

 پشت کمیاب ترین شیشه ی آن شهر مرا می نگری

ودر ابعاد غروب،حجم این فاصله ها

مثل یک ابر،پر از گریه ی بی حوصلگیست.

من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد،

وقتی از پاسخ سردت نگران می مانم ...

یا اگر کوچه تان هیچ نمی پرسد : فرهاد چه شد؟!!

من چه می دانستم؟! اگر آنجا که نباشم ، گل گلدان تو از بی آبی...

... غنچه می میرد باز

یا چه می دانستم... پاسخم تلخند است.

من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد ... خنده ام می گیرد

و چه می دانی تو؟!

(( خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است))

.....ممنون از شما که شعر زیبای استاد سهراب رو مرقوم فرمودید.


http://cafe54.ir/category/%DA%A9%D8%A7%D9%81%D9%87%20%DA%86%DA%A9%D8%A7%D9%85%D9%87/?page=7

سلام برادر
زیبا بود ،
وقتی که دلم گرفت ، من رهایش کردم ...
موید باشید :)
پاسخ:
دم شما گرم که دل رو زندانی نمیکنی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">