کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

شرحی حالی در وصف من

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۱۷ ب.ظ

غیر از دوستم داوود که اخیراً به رحمت خدا رفته،یه دوست و همکار دیگه داشتم که سال 86 در سن 40 سالگی بر اثر ایست قلبی به دیار باقی شتافت و ما رو تنها گذاشت.ما دو تا روابط بسیار خوبی با هم داشتیم.گرچه اون بنده خدا از لحاظ کاری در رده پایینی بود اما انسانیت و بزرگیش رو از خودم بیشتر میدیدم و همیشه بهش احترام گذاشته و هرگز از بالا بهش نگاه نمی کردم.محبعلی از قضا دست به قلم خوبی داشت و گهگاهی مطالب شیوایی می نوشت که بنده هم از مطالبش مستثنی نبودم.البته بیشتر در قالب طنز می نوشت و کلی شادمون میکرد.با توجه به توصیه ی یکی از دوستان وبلاگیمان و به جهت احترام به توصیه ی بجای ایشان برای قرار دادن پُست جدید و همچنین برای عوض شدن فضای وبلاگ که در یکی دو هفته ی اخیر غم انگیز بود و ضمن عذرخواهی از همه ی بزرگواران،در زیر یکی از نوشته هاشو که در اردیبشهت 1385 برام نوشته و هنوزم در کشوی میزم دارمش با اندکی سانسور  براتون شرح میدم.شایان ذکره که اون مرحوم علی رغم قلم خوبی که داشت،تنها تا سیکل سواد داشت اما تحصیلات کمش چیزی از ارزشهای ذاتیش کم نمیکنه...

 

فرهاد کی بود و سرانجام او چه شد؟

فرهاد شخصی خوش تیپ و خوش مشربو خنده رو بود که به طور معمول وی را زبان باز و فریبکار می گفتند.پدر و مادر فرهاد اهل یکی از شهرهای شمالی کشور بودند که بنا بر نداشتن امکانات و نبود کار به ناچار به تهران عزیمت نموده و در توابع نازی آباد و پاکدشت سکنی گزیدند(اون موقعا من توی پاکدشت یه خونه خریده بود که البته فروختمش اما مرحوم محبعلی به دلیل یه سری مسائل که اون موقعا توی پاکدشت اتفاق افتاده بود این موضوع رو دست گرفته بود). و پس از مدتی خداوند یک پسر به آنها عطا فرمود که پدر وی با توجه به قصه هایی که از شیرین و فرهاد از گذشتگان خود شنیده بود اسمش را فرهاد نهاد.فرهاد به طرز چشمگیری بزرگ شد و پدر و مادر وی که علاقه عجیبی هم به وی داشتند در تربیت و کنترل او در حین بزرگ شدن آنطور که باید و شاید موفق نبوده و فرهاد به دلیل فرصتهای زیادی که برایش مهیا بود در سال 1382 در پاکدشت بطور اتفاقی در پارکی با علی بیجه آشنا می شود.علی بیجه نیز همانند فرهاد شخصی زبان باز و کلاهبرداری ماهر و در اغفالگری بسیار موفق بود که در نتیجه خصوصیات اخلاقی این دو با هم مچ شده و به اتفاق دوستان بسیار صمیمی با هم می شوند.

چندی از دوستی آنها نگذشته بود که شبی از شبها که در پارتی شرکت کرده بودند و پس از پایان جشن،علی بیجه و فرهاد که در آن شب قرصهای اکستازی مصرف کرده بودند نقشه ی شومی را طراحی و از آن پس به دنبال اجرای آن بودند که نتیجه ی آن نیز مدتی پیش در جراید مطرح شد که بیان آن از توان هر نگارنده ای خارج و شرم آور است.

سرانجام فرهاد به عشق پرسپولیس دیوانه شد و از اوایل سال 1384 منزل خود را به مقصد نامعلومی ترک و تاکنون مراجعت نکرده است.

برگرفته از کتاب"چگونه کودکان را اغفال می کنند" به قلم حاج محبعلی بخشی

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۰۷
فرهاد

نظرات (۵)

سلام
خدا رحمتشون کنه ، روحشون شاد .
ماجرای جالبی بود . :)
خدا عاقبت کاراکتر ها را بخیر بگذرونه :))
موفق باشید

پاسخ:
       (: ممنون سیدجان.امیدوارم.
که اینطوووور
خب  بفرمایید که ین نوشته همه ش زاده ی تخیل اون جانب مرحوم میباشد یا حقیقت دارد؟
پاسخ:
سلام.خب چی بگم؟! این سوال رو باید از اون مرحوم بپرسید چون من که نمیتونم در این مورد نظر بدم.لذا با توجه به جمیع مراتب و اینکه ایشان در قید حیات نمی باشند تا سوالتون رو بپرسید پس جوابش به عنوان یک راز تا ابد خواهد ماند:)
سلام
خدا رحمشون کنه
در طنزپردازی قلم خوبی داشته اند

عجب نام جالبی را برای کتاب انتخاب کرده اند :)
پاسخ:
سلام.ممنونم.خدا رحمتش کنه.ممنون از حضورتون.
:)
پاسخ:
:)
۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۷ ساکت در قفس
:)))
عجب....


پاسخ:
:)))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">