کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

فاطمه

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۰ ب.ظ

یکی از سکانسهای زیبا و مورد علاقه ی من ، سکانس گفت و گوی حاج کاظم آژانس شیشه ای با فاطمه هست.به حق که باید فاطمه رو مث حاج کاظم صدا زد:


 

((فاطمه، فاطمه ی عزیز، با تو حرف بزنم بهتره. اگه روی صحبتم تو باشی من آروم‌ترم.))

.

.فردا روز سختیه، خیلی سخت، معلوم نیست چی میشه، می تونم حدس بزنم که اونا از من نمی گذرن، بعید میدونم سالم از دستشون در برم، وقتی یاد فردا می افتم نمی تونم فکرام رو جمع کنم، کاش، اونقد وقت ندارم که حاشیه برم، باید به تو بگم ((چرا اومدیم، چرا گرفیم، چرا موندیم، اصلا چی میخوایم))، فاطمه، فاطمه، من چقد خوش خیالم که فکر می کنم که این چند ورق به دستت می رسه، منم جای اینا بودم همین کاری رو می کردم که اینا کردن، من به این کارشونم یه ذره ای هم ایراد نمی گیرم، منتهی خدا کنه اینا هم منو بفهمن، انتظار ندارم به من حق به دن، فقط کافیه من رو بفهمن، مجبورم اگه حمله کنن جواب بدم، اگه زخم بندازن، زخم بندازم،

خدایا تو را به جان فاطمه کمکم کن، کمکم کن زبونم گره نخوره تا بتونم دلایلم رو بگم، تفسیرش باشه با اهلش،

..

.

بذار یه اعترافی کنم فاطمه، از خدا می خواستم که عباس با مسئولیت احمد از اینجا بره، اگه این اتفاق می افتاد، دیگه کسی با عباس کاری نداشت، فکر می کردم مردونگی احمد اونقدر هست که عباس رو راهی کنه،

..

می تونستم حدس بزنم اونا چه حرفایی از ما می زنن، اگه من هم جای اونا بودم به کمتر از دشنام هم راضی نبودم، ولی چه کنم فاطمه، چه کنم وقتی برای صحبت نیست، وقتی برای فهمیدنم وجود نداره، خدایا این همه قلب رو شکستن به چه قیمتی می ارزه،

..خیلی سخت بود با تو حرف زدن، می فهمیدم این قیاسی که من می کنم برات سنگینه، این سفر شبیه جبهه رفتن های من بود، ناگهان و بی موقع، فاطمه چند بار قصد کردم قصه رو واست بگم، ولی دلم راضی نشد، چه برنامه هایی با ابوذر برای رفتن به زادگاهت گذاشتیم، فاطمه جان چه سخت بود بگم بدون من فکر سفر باشید.

حالا نوبت عباس بود که مثل یه مار گزیده دور خودش بچرخه و طوری با زنش حرف بزنه که اون بو نبره، فقط از یه چیز نگران بودم که نکنه حرف من و عباس خیلی فرق کنه و هردوتون شک بکنید.

حاج کاظم بعد از دیدن پلاکش که همسرش واسش فرستاده بود.

فاطمه، فاطمه تو خلاصه ترین پیغام رو واسم رسوندی، چقد ته دلم آروم شدم، فاطمه، فاطمه، فاطمه، دلم می خواست خونه بودم و سرمو رو شونت می ذاشتم و سیر اشک می ریختم، ولی چه کنم که اینجا چشمای زیادی روی من بود.

..

.

دیگه خسته ام فاطمه، دلم می خواد بخوابم، صدای اذان مثل لالایی میمونه، دیگه وقتشه وصیتم رو اینجا بنویسم،

شهادت می دم به ولایت شیعه، هر کس در این نظام وظیفه و تکلیفی بر گردن داره، من هم تکلیفی برگردن داشتم، من هیچ شکایت و اعتراضی نسبت به همه اشخاصی که ممکنه تا چند لحظه دیگه من رو مورد هدف قرار بدن ندارم، اونا به وظیفه خودشون عمل کردن و من هم،

من از همه کسانی که در این واقعه به نوعی اذیت شدن حلالیت می طلبم، امیدوارم نیت حقیر رو درک کرده باشن که من قصد آزار کسی رو نداشتم، فاطمه، فاطمه خوبم، تا وقتی جنگ بود من نبودم، جنگ تموم شد، فشار زندگی چنون فشارم داد که باز شما رو درک نکردم، می مونه دو یادگار مشترک ابوذر و سلمان، می­دونم دوره کاظما سر اومده، پسرانم باید رنگ و بوی تو رو داشته باشن، به اونا تفهیم کن که پدر نمی تونست عباس رو نادیده بگیره، اگه عباس از آرمانی فرمان میگیره که فراتر از قواعد جنگه، چرا من باید اون رو تو چنین شرایطی تنها بزارم و به دست کسانی بسپارم که فراموشش کردن، فاطمه، فاطمه عزیز....

سکانس تصویری

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۰۷
فرهاد

نظرات (۱)

متن زیبایی بود ، خیلی درد داشت
ای کاش می توانستیم آنانی که هدف بالای دارند را درک کنیم
آرزوی من همیشه سبز بودن شماست
پاسخ:
خیلی بزرگواری.سپاس

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">