وقتی نیستی
وقتی نیستی پنجره ها نگاه منتظرم را
از امتداد کوچه میدزدند
و دستانم در گودی باغچه
هیچ گلی نمی کارد
وقتی نیستی ستاره ها لبخند ماه را
گم میکنند و آیینه ها تجسم چشمان تو را
از هم می قاپند
وقتی نیستی سنگفرش تمام کوچه های باران زده
نفس خسته ی آوارگی ام را مینوشند
و سجاده نمازم عطر شکوفه هایی راکه تو
درسجاده ام گذاشته بودی کم می آورد
وقتی نیستی باد تنها صدای سکوتم را
با خود به هر جا میبرد
و پرندگان مهاجر نشانی خانه ی چشمان تو را
از هم میپرسند
وقتی نیستی آسمان تا هفتمین طبقه اش
تماماً ابری است
و خورشید، پشت کوهِ نقاشی های کودکان
پنهان میشود
وقتی نیستی واژه هاخود را در لابلای
خط خطی های دلم گم می کنند
و دفترم سیاه مشق سادگی های تو را میخواند
وقتی نیستی هیچ قاصدکی خوش خبری اش را
جار نمیزند
و گلهای باغچه به هیچ بهانه ای نمی شکفند
وقتی نیستی فرشتگان آسمان تمام غصه های دلم
را در گوش هم نجوا میکنند
و رهگذرانی که تنهایی ام را دیده اند
بی اختیار به من سلام می کنند...و غلط می کنند
وقتی نیستی جای خودم را در همه جای این زندگی
خالی میبینم
و من که نمازم را به سوی چشمان تو اقامه میکنم
بدون قبله می مانم
وقتی تو نیستی دیگر حرف زدنم نمی آید
و تمام ساعتهایم بدون عقربه میمانند
وقتی نیستی سکوت را در همهمه ی بی معنیِ
رفت و آمدها ضرب میکنم
و تمام حس خواستنت را از قصه ی نبودنت منها می کنم
وقتی نیستی واژه ها را برای بیان دلتنگی گم میکنم
و با نگاهم مدام دنبال لحظه ای میگردم
که صدایی بگوید:
من برگشتم
وقتی نیستی در حقیقتِ مفهوم بودن، شک می کنم
و تمام فرهنگهای لغات را برای یافتن
معنای وجودت ورق میزنم
وقتی نیستی چنان تنها میشوم
که تنهایی هم نگرانم میشود
و چنان با دلتنگی هایم همراه میشوم
که همه دوستانِ نداشته ام به دنبال حضورم میگردند
وقتی نیستی رسوایی ام را
با خونسردی نظاره میکنم
و از همه میخواهم انتظار آمدنت را
در چشمانم بیابند
وقتی نیستی با تک تک خبرهای روزنامه
سر ناسازگاری دارم
و گویی کسانی که با همند به من دهن کجی می کنند
وقتی نیستی حتی به کبوتر همسایه حسودی میکنم
که جفتش را هر روز میبیند
و از زیاد بودن آجرهای تمام دیوارهای بینمان
خرده میگیرم
وقتی تو نیستی جز هذیان گویی کاری ندارم که بکنم
و آشفته گویی هایم با ظهورت
تماماً شعرعاشقانه می شود
وقتی نیستی بسیاااار تنهایم
کاش زمان آمدنت نزدیک باشد ..نزدیک هست.چرا کاش؟!