باران که ببارد،جمعه که در راه باشد،یعنی من و یک جای خالی
به هم می رسیم و گرگ و میش خاطره های مسدود
به هم می رسیم و من از حسرت گنگ "چرا ندارمت؟!" می بارم
من و نداشتنت به واژه می رسیم و ... واژه به باران
به شکوه،به گلایه،به تکرار هذیانهای آلوده به درد،به نوشتن و نوشتن و به سردردهای ممتد
من و شب که به هم می رسیم،باران کنار پنجره گره می خورد به خفگی بغض،
به هم آغوشی خیال و خاطره
دست خودم نیست؛به خدا به شاپرکها به نسیم به باران قسم که اینها دست من نیست
وقتی همه ی اینها هجوم می آورند باید باشی تا سَرِ بی کسی هایم را روی شانه ی تو بگذارم
بگذریم...حال من خوب است...اما تو باور مکن