گفتند رفته ای!....و چرا دیر آمدم
غافل شدم ز رفتن تو،پیر آمدم
آری...مسافر ره طولانی ات شدم
افسوس...که این چنین به دلت سیر آمدم
دست دلم نبود معطل شدم چنین
با دست و پای پُر غُل و زنجیر آمدم
کار دلم گذشته از این حرفها دگر
قسمت چه شد که بر سر تقدیر آمدم
این یادگار مانده ز پیراهن تو،بس
بر نیزه و به ناله ی شمشیر آمدم
چشمی نمانده است اگر تَر نمی کنم
چشم دلم تویی که به تصویر آمدم
رفتی و این حقیقت سنگین برای من
آنقدر مشکل است که به تکفیر آمدم