یادِ یاران چو به یاد آوَرَد آن دردِ عظیم
عشق با هرچه ستم هرچه بلا می مانَد
قصدِ شیرین نَبُوَد شیوه ی فرهاد،ولی
هرچه شد در نظرش همچو جفا می مانَد
دل که در دایره ی عشق درآورد مرا
همچو شمعی زِ تو پروانه جدا می مانَد
آتش از شمع چو افتاد به کاشانه ی من
سوخت سرمایه ی دل،اشک بجا می مانَد
هرکه همرنگ به معشوق بُوَد،معشوق است
نقص عشقست که پروانه جدا می مانَد
حالتِ سوخته را،سوخته دل داند و بس
سوختم بهر تو جان،عشق ،که را می مانَد؟
آتشی بود که بگرفت زِ سَر تا بُنِ شمع
رفت پروانه،مرا اشک و جفا می مانَد
شمع می خواست نسوزد کسی از آتشِ او
گفت:پروانه برو؛شمع جدا می مانَد
سرگذشتِ غمِ هجران تو با خود گفتم
لیک دل گفت که خاموش!صفا می مانَد
در شبِ هجرِ تو،شرمنده ی احسانش کرد
دیده اَم،بس که به اشکی که بجا می مانَد
در گلستانِ دلت،شمع یکی بیش نبود
سوخت شمعت،دگر این عشق،رها می مانَد
ماجرایی که دلم از غمِ جانانه کشید
قصه ی عهدشکن بود،وفا می مانَد
((بروید ای دلتان نیمه،که در شیوه ی ما
مرد با هرچه ستم،هرچه بلا می مانَد))