عزیزتر از جانم...
به خوابی آرام و عمیق فرو رفته ای؛ خیلی خسته ام.نمیتوانم بخوابم.تو تقصیری نداری.اما گاهی که به من شک می کنی دیگر نمی توانم آرام باشم.تو تقصیری نداریا...حق داری شک کنی!من اینهمه شعر خواندم و ترانه سرودم برای تکه تکه های بریده ی قلبمان در این فضاهای خاکستری.نه تکلیف سپیدی روشن است و نه سیاهی.این همه شعر خواندم و ترانه نوشتم برای آفتابی که بی نیاز از دلیل است.هرازگاهی هرچند کوتاه که نیستی،پیراهن خاکستری خاطراتم را به دیوار رویایت می آویزم...و شاید هم کمی لبخند تلخ یا کمی اشک...
تو تقصیری نداری که به من شک می کنی؛زمانه ناچارت کرده.اما یادت باشد وقتی نگاهت به گودی دور چشمهایم افتاد،بدانی که برای رهایی از تو،پرِ پروازی نداشتم.
من یقین دارم که کودک دلت بیش از پیش،بهانه ی لالایی های شاعرانه ام را می گیرد.من یقین دارم که شک می کنی تا بارانی شوم.من یقین دارم که دیگر مردی با اسب نخواهد آمد و یقین دارم دیگر آن مرد در باران نخواهد آمد.آن مرد دیگر اسب ندارد که...
تمام افسار ممکن،به دلش آویخته شده تا بارانی شود...خدا کند در این آسمان ابری و بارانی،تو را مثل بادبادکهای گم شده ی کودکی ام،گُم نکنم.
اصلاً من دائماً شعر خواندم و ترانه نوشتم...دیگر تو حق نداری شک کنی.من به ادامه ی نگاههای تو دل بسته ام.حق نداری ذره ای در نگاهم تردید کنی.مگر من تمام دلم را روی سفره ی عشقت پهن نکردم که اینگونه آماج طعنه هایت می کنی؟!و نگاهت را که در تلاقی نگاهم در مشرق چشمانت دوخته بود برمیگردانی.مگر صداقت من در وجودت تجلی نکرد و این راه طولانی را با قدمهای هم آغاز نکردیم که شک می کنی؟
نفسم بالا نمی آید.نمی توانم فریاد بکشم.باشد...تسلیم...تو تقصیری نداری...حق داری شک کنی.
اما یک چیزهایی هست که باید بگویم.به من که در پس سالهای بی عشقی پدرم،از مادرم برای عاشقی زاییده شدم؛به من که هر روز در خودم جا نمی شوم و وجودم ظرفیت این کرانه ی بیکران را ندارد؛به من که پشت دیوار عشقت ایستاده ام و از تو اجازه می گیرم تا کنار چشمهایت بخوابم؛به من که لحظه هایم سرشار از هذیانهای گاه و بیگاه و نقطه چینهای موازی با خودم هستند...در آن بداهه گویی شک و تردید که تو می گویی و من لابه لای روزشمارهای پراکنده ی فکرم گُم می شوم،شک نکن.
من،پیوست روح و جسم تواَم...منضم به عشقت