تو را
بجای همه کسانی که نشناخته ام
دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب می شود
دوست می دارم
تو را به قدر رحمت خدا
دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام
دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن
دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ وقت نشکفت
دوست می دارم
تو را به خاطر خاطره ها
دوست می دارم
برای پشت کردن به آرزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال
دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن
دوست می دارم
تو را به خاطر بوی لاله های وحشی
به خاطر گونه های زرین آفتاب گردان
تو را به خاطر دوست داشتن
دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام
دوست می دارم
تو را برای لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شیرین خاطره ها
دوست می دارم
تو را به اندازه ی همه کسانی که نخواهم دید
دوست می دارم
اندازه قطرات باران،ستاره های آسمان
دوست می دارم
تو را به اندازه خودت،اندازه قلب پاکت
دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن
دوست می دارم
تو را بجای همه کسانی که نمی شناخته ام....
دوست می دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام....
دوست می دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و
و نخستین گناه...
تو را به خاطر دوست داشتن
دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که
دوست نمی دارم...
دوست می دارم
چند وقت پیشا دیدمش . همیشه از کنارش می گذشتم اما توجهی بهش نمی کردم.یه جوری نظرمو جلب می کرد.اما خب درگیر خودم بودم.بازم دیدمش.با خودم گفتم این دفه دلو بزنم به دریا ببینم چشه؟ چه مرگشه؟ تا رسید به اون روز که باهاش روبرو شدم.سر حرفو باز کردم تا یه چیزایی دستگیرم بشه.می دونستم فضولی بود اما باید یه جوری این آدم ساکتو به حرف میاوردم.شاید واسه داستان شروع خوبی بود و سوژه ی جالبی.اینم یه بدجنسیه دیگه.سوژه کردن کسی واسه نفع شخصی.خب من بدجنسی کردم .قبول.اما می دونم اونم دوس داشت حرف بزنه.
خلاصه اون روز خیلی باهاش کلنجار رفتم.اما نشد.یعنی انگار لبش به هیچی وا نمی شد.
گذشت.اما من نگذشتم.یه روز دیگه بالاخره بهش گفتم چته؟مریضی؟ یه دفه صداش در اومد گفت:خودت مریضی.اتفاقاً من خیلی هم سالمم.شماهایین که مریضین.گفتم:خب ما چه جور مرضی داریم؟گفت:من جواب همون حرفتو دادم.همین...
دیدم داره زرنگی میکنه.گفتم بگو بهم.قول میدم به هیش کی نگم.
گفت:ایراد همینه دیگه.من به هیش کی نگفتم که الان اینجوری پوستم کلفت شده.اما این ظاهر امره.یه روز این ساعتم از کار میفته.اونوقته که ...هیچی بابا.کی ککش میگزه؟اصلاً مگه خبری هم میشه؟اصلاً مگه کسی که باید ازت باخبر باشه،خبردار میشه؟اصلاً مگه بهت فکرم می کنه؟اصلاً کی فکر میکنه؟به اون چه که من چمه؟مهمم مگه؟ای بابا دل خوش سیری چند؟....نکنه میخوای وادارم کنی زخمایی که نشمردمو بشمارم؟
گفتم: یه لحظه فرصت بده بابا.همچین منو بستی به توپ...چرا آخه فکر می کنی فقط تو توی ایم دنیایی که زخم داری؟یعنی دیگران هیچی؟
گفت:خب آره راست میگی.این عقیده ی سالهای سالها بوده که دارم.در نظر گرفتن همون دیگران.اما پس من چی؟دیگران نه یکی نه دو تا نه سه تا،نه یه بار نه دو بار نه صد بار؛نه یه زخم نه دو زخم نه صد زخم...میگن یه مرغ دارم روزی چند تا تخم میذاره؟! ها؟ عمراً بتونی بشماری این تخم مرغا رو !
دیگه وقت رفو کردنه.نشد؟ نمی شه؟ باشه...آره خب قیمت فرش و دستمزد کارگر بالا رفته.من که بهای همه چیزو به قیمت جوونیم دادم.اما دیگه ظاهراً این چیزا رنگ و لعابی نداره.اما من که از کسی طلبی ندارم.حرفام بمونه توو سینه.بزنم مگه دردی از کسی دوا میشه؟
دیگه داشتم کم کم از این طرز حرف زدنش عصبی می شدم.یعنی شدم.بهش گفتم:نمی خوای حرف بزنی؟لال شو.به جهنم.اصلاً به من چه؟!
" گریه کردم " با صدای ناصر عبدالهی