دیشب که رفتم...در حقیقت نرفتم.فقط تنم را بردم.هنگام خواب عجیب داشت خوابم می برد.یک نوع خوابِ از سرِ بی خوابی.حرفهایمان مرور شد.خاطراتمان.داشته ها و نداشته هایمان.به جایگاهم و جایگاهت.درون زندگیِ با هممان.نمی دانم.نمی دانم که چه شد که اینگونه شد.حسیست که من را در عین سعی بر حواس پرتی می شکند.هیچ وقت نخواستم(نه اینکه نتوانستم)بلکه نخواستم در قبال تو بی اهمیت باشم و خودم را به بیراه بزنم.گریه می کنی؟می دانم که تقصیر من بود که نبودم.حالا کم شکایت کن.من هم شکایت دارم.من هم به اندازه ی سالها حرف دارم.باید صبور باشم.آخر می دانم تو که باشی همه چیز حل می شود.دیگر حرفی نمی ماند که...
اما بگذار کمی حرف بزنم.دلم دارد می ترکد.بگذار کمی از خودم برایت بگویم تا بدانی که چه خواسته و ناخواسته به همم می ریزی و از نو می سازی.وقتی حرف از خط زدن دیگران میزنم بدان که این یک اغراق نیست.می دانم که خیلی کمم.همین حالا که دارم می نویسم با تمام نداشتنهایت و فاصله هایمان که خودت خواسته و ناخواسته از من گرفتی می خواهم داد بزنم و بگویم که چرا هنوز پررنگ نیستم.شاید حالا تو بگویی که بخدا اینطور نیست.اما چه کنم که حس می کنم.و میدانم چرا...به خاطر اینکه بسیار پر توقع شده ام.بسیار تلاش کردم که آن حقیقت و واقعیتی که تو دائماً در گوش من داد می زنی را درک کنم اما واقعیتِ تو و من چه می شود؟!
گریه نکن.تقصیر من بود که دیر آمدم.باور کن که دوستت دارم.کجا می خواهی بروی؟بس کن.تو جایی نداری که بروی.هی کم نشو که مرا کم کنی.گریه نکن.همه چیز درست می شود.
ترانه " تو و من " با صدای میثم ابراهیمی
وقتی نیستی پنجره ها نگاه منتظرم را
از امتداد کوچه میدزدند
و دستانم در گودی باغچه
هیچ گلی نمی کارد
وقتی نیستی ستاره ها لبخند ماه را
گم میکنند و آیینه ها تجسم چشمان تو را
از هم می قاپند
وقتی نیستی سنگفرش تمام کوچه های باران زده
نفس خسته ی آوارگی ام را مینوشند
و سجاده نمازم عطر شکوفه هایی راکه تو
درسجاده ام گذاشته بودی کم می آورد
وقتی نیستی باد تنها صدای سکوتم را
با خود به هر جا میبرد
و پرندگان مهاجر نشانی خانه ی چشمان تو را
از هم میپرسند
وقتی نیستی آسمان تا هفتمین طبقه اش
تماماً ابری است
و خورشید، پشت کوهِ نقاشی های کودکان
پنهان میشود
وقتی نیستی واژه هاخود را در لابلای
خط خطی های دلم گم می کنند
و دفترم سیاه مشق سادگی های تو را میخواند
وقتی نیستی هیچ قاصدکی خوش خبری اش را
جار نمیزند
و گلهای باغچه به هیچ بهانه ای نمی شکفند
وقتی نیستی فرشتگان آسمان تمام غصه های دلم
را در گوش هم نجوا میکنند
و رهگذرانی که تنهایی ام را دیده اند
بی اختیار به من سلام می کنند...و غلط می کنند
وقتی نیستی جای خودم را در همه جای این زندگی
خالی میبینم
و من که نمازم را به سوی چشمان تو اقامه میکنم
بدون قبله می مانم
وقتی تو نیستی دیگر حرف زدنم نمی آید
و تمام ساعتهایم بدون عقربه میمانند
وقتی نیستی سکوت را در همهمه ی بی معنیِ
رفت و آمدها ضرب میکنم
و تمام حس خواستنت را از قصه ی نبودنت منها می کنم
وقتی نیستی واژه ها را برای بیان دلتنگی گم میکنم
و با نگاهم مدام دنبال لحظه ای میگردم
که صدایی بگوید:
من برگشتم
وقتی نیستی در حقیقتِ مفهوم بودن، شک می کنم
و تمام فرهنگهای لغات را برای یافتن
معنای وجودت ورق میزنم
وقتی نیستی چنان تنها میشوم
که تنهایی هم نگرانم میشود
و چنان با دلتنگی هایم همراه میشوم
که همه دوستانِ نداشته ام به دنبال حضورم میگردند
وقتی نیستی رسوایی ام را
با خونسردی نظاره میکنم
و از همه میخواهم انتظار آمدنت را
در چشمانم بیابند
وقتی نیستی با تک تک خبرهای روزنامه
سر ناسازگاری دارم
و گویی کسانی که با همند به من دهن کجی می کنند
وقتی نیستی حتی به کبوتر همسایه حسودی میکنم
که جفتش را هر روز میبیند
و از زیاد بودن آجرهای تمام دیوارهای بینمان
خرده میگیرم
وقتی تو نیستی جز هذیان گویی کاری ندارم که بکنم
و آشفته گویی هایم با ظهورت
تماماً شعرعاشقانه می شود
وقتی نیستی بسیاااار تنهایم
کاش زمان آمدنت نزدیک باشد ..نزدیک هست.چرا کاش؟!