کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۵۹
فرهاد


دوم خرداد 1374:

صبح برپا زدن.بعد از نماز و صبحانه برگشتم خوابگاه.پوتینمو واکس زدمو نشستم به نوشتن.امروز خیلی دلم گرفته.اینجا بوی غربت میده.بوی ناشناسی.درد بی کسی میرنجونتم.انگار تموم عالم باهام خدافظی کردن.همه جا کویر و خشک و برهوته.شایدم من یه بوته ی خاری ام توی این صحرا.اینجا بوی غرور بر باد رفته می ده.دیگه کسی نمیتونه من من کنه.همه فقط ما هستیم.اما امیدوارم که با صلابت بشم.توی این دنیا ، خودم دنیایی بشم.دنیایی پر از غرور.پر از غرور شکسته.دنیایی پر از مردونگی واقعی.مردونگی ای که آموخته شده .پر از صبر.و دنیایی پر از گنج حتی فراتر از گنج قارون.

اما باز درد غربت میسوزونتم.اینجا دوستون دارن.برامون نگرانن.همون فرمانده ها بهمون افتخار می کنن.تنها نیستیما اما بازم بی کسیم.کسی هم منتظرم نیست که دلمو به امیدش خوش کنم.

اینجا که میای دلت هوای همه کسو میکنه.هم دشمن هم دوست.هم اون پسره شاهین که 20 و اندی ساله باهامون همسایه ان و کلی قهر و آشتی داشتیمو آخرین بارم یه جوری با هم درگیر شدیم که دل خودم سوخت و هم دوستایی که فقط در حد سلام میشناختمشون.

ساعت ده دقیقه به 7 صبحه.میرم تا برای صبحگاه آماده شم.

بعد از صبحگاه یه سری کارا بود که انجام دادیمو بعدش با بچه ها دور هم نشستیم.رضا بچه ی کرج از بچه های خوب روزگار صداش خیلی شبیه اندی بود.نشستیمو شروع کرد به خوندن.داریوش هم معین خوند:تو مکه ی عشقیو من...

من هم دو تا ترانه از ابی و گوگوش خوندم.کوه یخ ابی و باور کن گوگوش.(البته این حسا واسه اون دوران بودا)

عصری آزاد بودیم تا ساعت 16:30.شام ماکارونی بود.موقع شب دوباره رفتم توو فکر.فکر تنهایی.کاش یه نامه داشتم.کاش کسی بود که برام نامه می نوشت یا بهم میگفت منتظرتم زود بیا.

کاش...کاش...کاش....

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۰۰
فرهاد


اول خرداد 1374:

6 صبح برپا دادن.اسممو برای حمام نوشتمو رفتم حمام.آبش یخ یخ بود.اما خیلی حال داد.انگار تمام دنیا رو بهم داده بودم.دوشنبه های هر هفته صبحگاه مشترک بود.صبحانه رو که خوردم رفتم خوابگاه.پوتینمو واکس زدم.مس.اک زدمو بعد گرفتم خوابیدم تا ساعت 7:30.بیدار که شدم به خط شدیم.آقای نصیروند کمی نظام جمع باهامون کار کرد.بعد دوباره به خط شدیمو حدودای ساعت 11 آقای بلال محمدی فرماندهی ما رو به عهده گرفت.خیلی آدم باحالی بود ولی شدیداً نظامی با لهجه ی شیرین آذری.یعنی اگه توی خیابون بهش سلام میدادیم چواب نمی داد.آقای رضا رحیمی و نصیروند هم در کنارش فرماندهی ما رو به عهده گرفتن.ببین چه گروهان آش و لاشی بودیم که سه تا فرمانده داشتیم.بعدش ما رو سازماندهی کردن و شماره ی من شد 24.بعداً من و رامتین و رامین و داریوش توی یه ردیف قرار گرفتیم.بعدش رفتیم آسایشگاه و آقای محمدی کمی برامون صحبت کرد که خیلی بر خلاف دیسیپلینش پر از محبت بود.شایدم دیدگاه من این بود.برای ناهار رفتیم رستوران . اون روز قرمه سبزی بود.واااای.عاشق قرمه سبزی ام.راستی تا یادم نرفته بگم که ما گروهان 6 بودیم و یه گروهان 7 هم تشکیل شد که متشکل بود از افراد شل و پل(به قول بچه ها).ساعت 16:30 صدام کردن واسه ملاقات(انگار زندانه)پدر و مادر گرامی اومده بودن و سفره ای بود از میوه های نوبر مث زردآلو و گوجه سبز و توت فرنگی که توی اون بیابون غنیمتی بود.یکی از باباها هم واسه پسرش توو وسط هندونه سگار مگنا جاساز میکرد و میاورد(عجب بابای معتادی!)

حدودای ساعت 17:30 بود که برگشتم خوابگاه.بعدش هم نماز و شام و خواب...

 

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۰۰
فرهاد


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۰۰
فرهاد

 آسمان...!

چند مرا شیشه ی دل می شکنی؟

شرمی آخر ؛

مگرت سنگ به مینا زده ام؟!

به گناهِ که چنین حال و هوایی دارم؟

من که با صدق و صفا دل به تمنا زده ام

کاش بودم...

بده فرصت که دلم چااااااااااک کنم

کاش ها را چه کنم؟!

دل که به دریا زده ام

ساحلم؛

دردِ تو با موج به جان می خرمو

طعنه بر دردِ سیاهِ شب یلدا زده ام

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۲۲
فرهاد


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۲۷
فرهاد


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۰۰
فرهاد


اون سالا تقریباً تمام سرگرمیم سینما رفتن بود.منظورم سالای 1372 تا 1376 هست.بیشتر سینما جمهوری می رفتم.مالکیت و مدیریت سینما هم به عهده ی مرحومان محمدعلی فردین و علی حاتمی بود.گاهی فردین رو اونجا می دیدم.ته چشماش غم عجیبی داشت.

بعدش هم که حدود سال 1387 سینما آتیش گرفتو قصه های بعد...

یه ویژگی خاص و ممتازی که سینما جمهوری نسبت به بقیه ی سینماها داشت این بود که فیلمای خارجی و بلوک شرق اروپایی رو پخش می کرد.فیلمای مورد علاقه ی من.مثل " گام معلق لک لک" . از اون فیلمایی که حوصله ی خیلیا رو سر می برد اما من تقریباً تمام اون فیلما رو می دیدم.عشق من در فیلم دیدن ، بیشتر خودِ فیلم نبود.بلکه دیدن بازیا بود.با درک همون موقم میدونستم که این قصه ها جذاب و تازه نیستن.سینما به خاطرِ سینما بودنش جذاب نبود.بازی برام اهمیت داشت.بازیگر محبوب همه ی اون سالا برای من خسرو شکیبایی و فرامرز قریبیان بودن و بعدش هم پرویز پرستویی.کاراشونو خعلی دوس داشتم.تقریباً تمام فیلماشونو بیش از یه بار می دیدم.مثلاً فیلم هامون و رد پای گرگ رو پنج سانس پشت سر هم دیدم.همینطور بازی بازیگرای خارجی ای مث جک نیکلسون در فیلمهای درخشش(تلألو) یا دیوانه از قفس پرید.یا همینطور آل پاچینو در پدرخوانده.

اساساً دست به قلم شدنمو مدیون نگاه عمیق به بازی اینا می دونم.شاید ربطی به هم نداشته باشن اما من آدم ربط دادن بودم.

اون وقتا از میدون راه آهن پیاده میومدم تا چهارراه یا همون سه راه جمهوری و بعد به سمت سینما جمهوری.اون موقع دوران بی پولیم بود.بعداً از بی پولی هم می نویسم که اون خودش قصه ی درازی داره.پیاده میومدم چون فقط پول سینما رو جمع کرده بودم با پول یه ساندویچ وسط روز برای مثلاً ناهار.آخه خیلی مغرور بودم واسه اینکه از بابام پول نگیرم.بعدش هم که رفتم سر کار به بابام گفتم که از این به بعد قبضای آب و برق و گاز و تلفن خونرو من میدم که فکر نکنه کنگر می خورمو لنگر میندازم.

اما با وجود اون بی پولی اصلاً برام مهم نبود.برام سینما و بازیاش مهم بود.عشق به بازی دیدن نه بازی کردن.مث زندگی که فقط دارم بازی میبینم و بازیگری نمیکنم.انگار کلی بگم هممون بازیگریم اما خیلیامون حتی بلد نیستیم نقش مرده رو بازی کنیم.

من واسه عشقم که سینما بود با وجود همون بی پولی مایه گذاشتم.عشق که باشه آدم دست خالی هم همه کار میکنه.مهم این بود که سینما از من توقعی نداشت...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۱۰
فرهاد


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۰۰
فرهاد


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۵۱
فرهاد