کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

باران شدید روی گلبرگ گل رز سرخ میبارد .gif

 

 من مانده ام به پای تو و دودمان عشق

رفتی و بی تو گم شده ام در میان عشق

روز ازل که گِرِهی خورد کار ما

خوش آن گِرِه که باز ندارد عنان عشق

با عزم جزم،زندگی ام را رقم زدی

پیرت شدم به یکدفعه در عنفوان عشق

من باغبان گِل و تو گُل به گِرد من

دستم به خون رسید،در این بوستان عشق

بازم کنار تو در این راه پر خطر

ماندم مگر اینجا بشوم ساربان عشق

ظلم رقیب و سرزنش این و آن نشد

گَردم اسیر بی خبری در جهان عشق

این باغ همیشه منتظر ریشه های توست

من مانده ام در انتظار همین لامکان عشق

لاله نگر ز خون دیده ی فرهاد می دمد

بگذار که شرح دهند همی کاتبان عشق

 

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۳ ، ۰۹:۳۵
فرهاد

 kocholo.org

 

تو رفتی که بخوابی و راه سیاه چشمهایت را کمی باریک کنی و از این همه دغدغه ی نبودنمان دور شوی و من در این هجمه ی محاصره ی یادت،کاری جز نوشتن نمی توانم.باید مراقبت باشم تا آرام خوابت ببرد و من برای تو بیش از هر لحظه ای بنویسم.مراقبت باشم از شر همه ی کابوسهای ناخوانده.آنقدر خوابت سنگین است که دلم نمی آید این تنهایی ملیح را مشوش کنم.تو می خوابی و من در بیداری خواب می بینم که با تو در روزهای ابری و بی سایه راه میروم.روزهایی در خیابانهای دنج آن شهر موعود یا در جاده ای مارپیچ تو گویی این صدای بارانِ روی سقف مرکبمان،آدم را عاشق تر می کند.من هستم و تو هستی و باران... من هستم و تو هستی و جنگل...

شاید برای دل دادن کمی زود بود.اما مگر می شود آدم بود و دل نداد؟! تازه یادت می آید؟بعد از ساعتی آشنایی گفتی:برای همیشه بمان...انگار نه انگار که لابه لای حرفها گُم شدیم و این حرفت بیش از همه چیز...

من و تو از روی دیوارهای کوتاه کنار باغ های سر راه می پریدیم و مورچه ها را نگاه می کردیم که چه بی حسادت ما را می نگرند.ضربان خاطره هایم با تو بس بالا می رود اما حیف که تو خوابی!

حالا می روم کنار پنجره.مثل هر شب از آنجا نگاهت می کنم.تو را که دور از منی و منی که به تو نزدیکتر از توام.دوست دارم از عصرهای بارانی بگویم یا از تلاقی نگاهمان.یادت باشد...آن شب که می آیم،خسته از ضرب و تقسیم های متداول و جمع و تفریق های بی رحم،بگو که بمان.آن شب تو ماه می شوی و من تا صبح ستاره ات می مانم.

هیچ فهمیده ای که ماه و ستاره که این همه عاشق همند،همیشه از هم دورند؟اصلاً به هم نمی رسند اما به پای هم می مانند.کاش می شد از همین پشت پنجره با سکوتی عمیق ببینمت تا این همه دچارت نکنم.بعضی وقتها همین پنجره تداعی قطعه ای از آسمان است و آنجا در آنسوی کوهها و دره ها و دشتها قبله گاه من.ستاره ها گرچه می میرند اما ستاره ای دیگر متولد می شود.گرچه میدانم که بیش از اندازه خوش خیالم؛ گو اینکه من شهاب سنگی بیش نبودم.

نمی توانم واژه ها را آنگونه که می خواهم کنار هم بچینم.اما می دانم که دلم مقید نیست که در این واژه پردازی آدابی باشد.من که رفتم...شاید تو نمی خواستی حتی صدای به هم خوردن در را بشنوی مگر اینکه برگردم.تو تنها مقید به این بودی که ماهیان حوضچه ی قلب ساده ی من،از راه قلب ساده ی تو به دریا ره بپیمایند...آیا کدام ماهی به سلامت به دریا رسید؟!تو بگو... ستاره ها بمانند برای بعد...

 


 

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۳ ، ۲۳:۰۰
فرهاد

2lmer2n0rc6ewnwje5y.jpg

۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۳ ، ۱۴:۴۷
فرهاد
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۳ ، ۱۱:۴۳
فرهاد

شکفتن گل رز صورتی قطره آبی

 


زیبا و سرخ،مثل تو رنگی ندیده ام

از گرمی حضور تو لبخند چیده ام

در گستره ی چشم دلم فرش می کنی

آن دامنی که بر تن سبز تو دیده ام

بر من وزیده ای که وجودم به رنگ توست

در لحظه ی عبور تو خود را شنیده ام

بابونه ها پیام حضور تو می دهند

میلاد توست،خوشتر از این من چه دیده ام؟

شیرین تر از زمان تولد،چه ساده ای

مِهر تو را به قامت رعنا کشیده ام

عریان تر از همیشه نشستی مقابلم

یکرنگ تر از نگاه تو رنگی ندیده ام

آغوش می گشایی و در آغوش می کشی

تو فصل آخری که به پایت دویده ام

دنیا آمدی که سرآغاز من شوی

این جامه را به عشق تو از تن دریده ام

 

۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۳ ، ۱۲:۰۰
فرهاد

an45hul80zs7uwilqgu9.jpg

۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۴۶
فرهاد

38doolt6vyjeroevzk5.jpg

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۴۵
فرهاد


۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۴۳
فرهاد


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۴۲
فرهاد

kocholo.org

 

وقتی برگی از چنار روبروی پنجره ی اتاقت افتاد،پیام آمدنم است.دستهایت را بگشا.به زودی باران می بارد و من همراهش خواهم بارید.از آن بالا که به من می نگری در نگاهت می خوانم که گاه آنقدر نگران می شوی که نکند آنقدر که انتظار داری دوستت نداشته باشم!اما نمیدانی که بی هیچ قید و شرطی دوستت دارم...

گاه نگران کودکانه هایم می شوی.خدا می داند که چقدر سخت تلاش کرده ام و به سکون زندگی و مکان و زمان،درمانده ام؛ از ترس خداحافظیت.می دانم که چه چیز تو را مایوس کرده ...

نیازی نیست که این همه تذکر بدهی و شادمانه های به نظر غمگین این کودک را بر هم بزنی.که چه؟که مسلمانی ام را به کافری از کف ندهم؟!

اصلاً تو می دانی که مرور گفته های مکرر چه کیفی دارد؟؟

چه می دانی؟نه...نمیدانی

پاییز دارد می آید،

قول می دهم در حوالی باران،همیشه تا ابد،قدمهای تو را از بالای پله ها تا همین حوالی چنار های کنار خیابان و امتداد شمشادها بشمارم.

تاکنون مرا بیهوده ارزیابی کرده ای.

نگذار بگویم:وقتی برگی از چنار روبروی پنجره ی اتاقت افتاد،پیام رفتنم است...

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۲۵
فرهاد