آنقدر شعر برایت بافته ام که دوری اَت را کمتر احساس کنم.البته هنوز آنقدر که لافش را می زنم نشده، اما با اینحال آنقدر نوشته اَم که هرگاه یادم کردی،تک تک واژه هایم را بخوانی و مرا بین کلمات و صدایت ترسیم کنی.اینها را که می خوانی،صدایت می شود مثل صدای من.مثل ترنم شبهایی که تا صبح برایت شعر می بافم و تو خوابی و من با شعر،خیال تو را می بافم و موهایت را.
در زندگی،کسانی هستند که وقتی نیستند،آنقدر نشانه باقی می گذارند که روزها و شبهایت را در عین خالی بودن،پُر می کنند و خودشان را از روزهای خالی تو،پُررنگ تر.
با تو،روزها و شبهایم بسیار رنگ عاشقی گرفته...تو مرا به شعر بازگرداندی.
از حرفهایم فرار نکن! گمان مبر که روزی می توانی با سوزاندن شعرها و نامه هایم فراموشم کنی.خوش خیال نباش که اگر چشمان امنی یافتی،می توانی چشمان مرا به وادی سراب بسپاری!...و خیال مکن که من فقط یک خیالم.
من در تواَم...با تواَم...بیچاره ات خواهم کرد از بس که زنده در تواَم...و بیچاره تر می شوم از بس در منی.
ببخش که تقدیر اینگونه است که همانا تقدیر را با سرنوشت،نسبتی نیست.
پیش از آمدنت شعر می گفتم سالی یکی؛در بودنت شعر می گویم هفته ای یکی؛نگذار بگویم که پس از رفتنت این می شود روزی یکی...روزی چند تا
باید ایمان بیاورم که شعر یعنی جای خالی تو
و اگر تو باشی می شود موسیقی
حالاست که می فهمم هر کسی شعری نگفته،لابد...لابد؟!
نه........................................حتماً عاشقی نکرده است.
و یک فنجان شعر:
یه عمر با تو زیستم ای عشق
اگرچه بدرقه ات را گریستم ای عشق
و دوست داشتم باران...ببارد...
که هیچ کس نفهمد
چگونه بی تو به یادت گریستم ای عشق
قبول کن همه جا آسمان همین رنگ است
قبول کن هرجا باشی
دلم برای تو هر آن تنگ است
بگو به من که برای منی برای خودم
نرو
دلم بی تو
مثال ساز خراشیده ی بدآهنگ است
دلم پُر از درد است
پر از صدای نفسهای بی صدای یک مرد است
......................................
بگیر دستم را
بگیر محکم و از من عبور کن ای عشق
مرا ز عشق خودت پُر غرور کن ای عشق
صدای نبض تو را بی صدا...می شنوم
مرا به بوسه ی گرمت تنور کن ای عشق
خیال می بافم؟
کمی تو حق داری...
ولی همین ها را تو خوب می دانی
و خوب می فهمی
اگرچه با تو ولی از تو دورم ، ای عشق
به انتظار نگاهی عمیق می مانم
منی که سالهاست در پی نورم
ای عشق...