با هر غزل نابِ تو در خویش شکستم
مجنون شده پیراهنم از هم بگسستم
من عاشق شعرم ، غزلی ناب ز چَشمت
نیرنگ مکن ، ساده به پای تو نشستم
عشقت نه برای غزلِ کهنه ی من بود
خود نیک بدانی که من آن باده پرستم
شاعر نشوی هم غمِ چَشمان تو شعر است
با اینکه ندیدم ، غزلت خواندمو مستم
سنگم؟! بزن آن تیشه ی تیزت به ستونم
خود می زنم اصلاً ؛ که من آن تیشه به دستم
آری ؛ همه ی قصه همین بود...شنیدی؟!
" فرهاد " شدم دست به دامانِ تو بستم
چشم میدوزم به خاطراتمان ،به دیوانه بازیهایمان،به بهترین روزهای زندگی من ،به دستهایم که همیشه قفل بود میان دستای نداشته ات ...و...حالا فواصل انگشتان من خالی از انگشتان اوست واو رفته ونیست که نیست وسخت است نیمه ی دیگرت کنارت نباشد ودرددارد سختی دردی که از اعماق وجودم آنجا که دل نامیده شده است برمیخزد و به همه ی وجودم هجوم می آورد وچشمان خیسم از این هیولای درد میترسد وخود را می شوید .گونه هایم گلوله باران میشود ازگلوله گلوله اشک و او چه میگفت؟!میگفت :جلوی هیچ کس گریه نکنم حتی در تنهایی هایم چون او هست ومن میتوانم بی هیچ چیزی بروم میان آغوشش و اشک هایم را جاری کنم میان سینه اش و او قول داده بود لبهایش بنشیند روی موهایم وکاسه ی پیراهنش بی وقفه سهم اشک هایم شود ودستهایش قفل شود دور شانه هایم تا نلرزم چون او را دارم و او حالا رفته... نیست که نیست ومن میلرزم و بی او باخاطره ای کوچک از او . وقت است که جنون به من سرایت کند ومیشوم مجنون و درد دارد عاشق باشی وعشق همانند موریانه مرا دارد ازمیان میبرد و سرتاسر وجود من سهم عشق میشود وباری دیگر عکس تکی اش را در خیالم برمیدارم و تارگونه چشم میدوزم به عکس : موهایش،پیشانیش،ابروانش،چشم های دوست داشتنی اش،بینی اش،لب هایش،آن چال صورتش که روزگاری روان مرا به بازی میگرفت... ودستهایش،وعکسش را میان سینه ام میگیرم و این عکس های نداشته، تنها دارایی منند .به خواب میروم وتو فکر میکنی خواب وبیداریم تفاوتی باهم دارد؟! و آری که دارد .دربیداریم او را در دلم دارم و درکنارم ندارم ولی درخواب هایم او هست .او را هم دردلم هم درکنارم .
کجایی که دوری ات امانم را بریده ؛ کجایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟؟
همسفرِ اَمنِ من. گر که می بودم. گر که میبودی. از فرصت این همدلی، خاطره ای میساختیم به شادی و شکوفایی طبیعت در بهار. همراه میشدیم باهم سفری کوتاه را به گوشه پاییز زده ای پر از رنگ و نوربازی. گرمی دلهایمان در کنار هم هزاران جشن عروسی بود و دستانمان عطرافشان یکی شدن. خنده هایمان نه بلند که آرام و از سر رضایت ِ بودنمان در کنار هم قندی بود که سرخوشمان میکرد. به راستی که زیباتر از عشق نشناختم.