سعدیـا گفتی که مهرش می رود از دل ولی
مهر رفت و ماه آبـان نیز آرامم نکرد...
شاید گذشتن از خود؛شاید تحمل تنهایی؛شاید خواب ماندن در رؤیا؛شاید عشق به دریا؛شاید عشق به نی از اعماق نای؛شاید سلام به پرنده ی رهگذر؛شاید درود به پروانه ای بی مادر؛شاید خیال اشک؛شاید سکوت و درد؛شاید مرور خاطره ها؛ و....شاید اندوه همه ی نامه ها...
اصلاً هیچ می دانی که چنان عاشق شده ام که عشق را مجالی نیست؟! هیچ می دانی چنان سرگشته شده ام که درد را خیالی نیست؟! هیچ می دانی عجیب دلبسته شده ام که زخم را ملالی نیست؟!
هیچ می دانی شالت را به دلم گره زده ام از ترس فراموشی ات؟
هیچ می دانی عطرم را به تو داده ام از هراس هم آغوشی ات؟
اصلاً همه ی تقصیرهای من این است که گریستن را با تو آموختم و لبخند را بر دهانم دوختم...
و تقصیر من بود که عاشقت شدم.
با این همه می دانم که تقصیر من بود تنهایی تو و نمی دانم چگونه سالهای پس از تو بی تو تنها بمانم و فقط با یاد تو...
چه بسا همه ی نامه های دلتنگی و عاشقانه های سرگشتگی
و شاید سکوتی که هیچ گاه نخواهد شکست...
سلام!
شامت خوش ؛ سرت سلامت...
نیستی.اما مطمئن باش اگر کنار هم بودیم از ترس مرگ رویاهای ابریشمیمان شب را تا صبح نمی خوابیدیم.گرچه گناه است در آغوش یکدیگر خفتن.اما در آغوش خیالت خفتن جسارتیست ناتمام و بی اجازه.
نیستی.اما مرا در آغوش بگیر.بگذار رویاهای ابریشمیمان همچو پیله ای پاره شود...پروانه شود و برود آنسوی دشتها.
عمر این لحظه ها همانند برق یک نگاه است.می آید.می رود.می میرد...و می دانم می میرم.آنگاه چه خوشبختم که تو مرا خواهی بوسید آنی که در کفن ستاره ها آرمیده ام.
مرا محکم ببوس.همچون داغ مُهر نماز بر پیشانی ام جا بنه.دستهایت را رها مکن.به خدا قول می دهم وقتی که دستهایت عرق می کنند رهایشان کنم.
می دانم که می ترسی ذره ای شرر در وجودم شعله کشد و بسوزانمت و خود بسوزم.
نیستی.اما مرا ببوس.رمقی نمانده است مرا.روبرویم بایست.دستهایت را بر شانه هایم بگذار و بِدم در کالبد جانم.
بگذار دستهایم را دورکمرت حلقه کنم.اصلاً بیا با هم برقصیم تا آنسوی شمشادها.تا باغهای سیب و گیلاس که تداعی طعم لبهای توست.
نیستی.اما بنوش اشک چشمانم را و دریایی شو.من همان ساحل خسته ام.بیا و با من رویایی شو...
امروز شاید مانند تمام روزها بود.اما با این تفاوت که من آنقدر بی تاب بودم که پرستوی جانم هر دم خود را در نبودت به قفس میزد و تو نبودی و تنها یاد تو بود.
امروز شاید مانند تمام روزها بود.اما با این تفاوت که تو نبودی و فقط یاد تو گوشه چشمانم را درید و سرازیر شد.تو نبودی و من می دانستم که اگر هم بودی تنها یادت بود و نه خودت.
منتظر آمدنت ماندم.نیامدی...دستانم خالیست؛دلم پُر
چقدر دوست داشتم که سکوت را می شکستی و برایم می گفتی از آنچه بر تو گذشت و من از آنچه بر من.دیگر طاقت نیاوردم.مجبور شدم سکوت را بشکنم و از تو سوال کنم.اما تو نبودی و فقط یادت پاسخم را داد.
لرزیدم و تلخ خندیدم...
امروز شاید مانند تمام روزها بود.با این تفاوت که...
چاره ای نداشتم جز اینکه به یاد تو نامه ای بنویسم.هر چند خلاصه.
جوابش را هم ندهی به یاد تو خواهم بود.
به یاد تو
ترانه ی "یاد تو می افتم" با صدای فریدون اسرایی
چه کسی تو را به خاطر خودِ خودت دوست دارد؟
همانی که وقتی کسی دنبالت می آیدو می روی، می گوید:ای کاش خبر بدهی تا حتی لحظه ای صدایت را بشنوم.چه کنم؟! خجالت می کشم دست و پاگیرت شوم...
کسی که بارها با تو تماس می گیرد حتی اگر تماسهایش را قطع کنی.
کسی که بیدار می ماند تا تو بخوابی و تو را در آن حال نظاره کند.
کسی که هماره قبل از خواب،پیشانی ات را می بوسد.
کسی که حتی در ساده ترین لباسهایت، تو را به دنیا نشان می دهد.
کسی که دستت را در مقابل همه در دست می گیرد.
کسی که بی وقفه به یادت می آورَد که تا چه اندازه برایش مهمی و نگران توست و چقدر خوشبخت است که تو را درکنار خود دارد.
افسوس.چه رویایی!!!
با اینهمه رویای دور و با اینهمه نبودنم،در انتظار کسی باش که زمانی که تو را می بیند به همه بگوید:خودش است.همانی که می خواستم...و به تو بگوید:به خدا گفته ام مراقبت باشد.
از اینها که بگذریم،نیک می دانم هم اکنون کنار او در آفتاب دلچسب شهرت قدم می زنی و من نمیدانم چه کنم با این پریشانی ام.حالا فقط به خاطر تو مانده ام پشت این میز و روی این صندلی.کناره پنجره که می روم می بینم عجب هوایی است برای قدم زدن.دلم نیامد بروم.بی تو مگر می شود؟دلم نمی آید.نمی روم.
باشد.تو برو.اما کاش قبل از رفتنت زنگی می زدی.این گونه نگرانی رفتنت را بیش از این حس نمی کردم.
خیالی نیست.کنار همین پنجره منتظرت می مانم.نگران نباش.من هستم.همان کسی که تو را به خاطر خودِ خودت دوست دارد (حتی اگر اشتباه کنی).نباشی هم یک جور با خیالت راحت می شوم.آخر نمی خواهم گناه بی عشقی دامانم را بگیرد.