گفت و گو
طبع شعرم کور شد از وعده های بی نشان
مدتی هستم حدود کوچه های بی نشان
گه تبسم گه ترحم گاهگاهی خنده لب
می زند خنجر به جانم تا سکوتی جان به لب
روزه ای بشکسته از بار گناه نیمروز
قصه ای بنوشته بر مُهر نماز نیمروز
ساعتی بر گِردِ آن شمع مکدر سوختم
اشکها سر داده دل را در ورایش دوختم
گفت این تقصیرها از چیست با ما میکنی؟
رازهای بی گمان خود هویدا می کنی
گفتمش قلب شقایق سوخت از بی مِهری اَت
تا به کِی باید بسوزم از تب بی مِهری اَت؟
تا به کِی باید اسیر نقطه ی خالت شوم؟
چند سالی را قرین چشم بی حالت شوم؟
خسته اَم از این سفر،پس چشم بیمارت چه شد؟
آن نوازشهای پُر مِهرِ وفادارت چه شد؟
پس کجا شد آن همه لبخند و چشم دوخته؟
آتش جان و تنت بر قلب من افروخته
خون چکید از ناله هایم بر دل بی تاب تو
کیستم من؟! آن شهید گوشه ی محراب تو
گفتمش آیا نمی آیی به دیدار دلم؟
یا نمی آیی به دشت غمگسار ساحلم؟
بازگو با من که آن چشم گرفتارت چه شد؟
قصه ی باران و گل،تا وقت دیدارت چه شد؟
گفت:باری باز،هر حالی چنینم من کنون
لحظه ی دیدار نآمد تا بگویم چند و چون