پیری
دوشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۵۸ ب.ظ
تو که نمی ترسی؟!
انگار پیر شده اَم که مرا دوست نداری! این موی سپید...زمزمه می کنم با خودم به خاطر اخمهای تو و آنچه گاهی بین ماست.من، بیمه ی بازنشستگی هم نیستم ولی مهم نیست.آیینه هم با من حرف می زند این روزها.هر وقت جلویش می ایستم،هر وقت به خودم نگاه می کنم و شانه میزنم مو را:یکی بیشتر،یک تار سفید بیشتر؛ به آیینه می گویم: اگر به جای من بودی، هر روز میریختی اگر مرا می دیدی که من تکه های خودم را به هم در آمیخته اَم؛که اکنون رو به روی تو پیرم.بسیاری نیامده پیر شدند. و ما(من و تو) یک اتفاق در زندگی هستیم.
تو با جوانی اَت و من با حس بیست سالگی روی گونه های تو.من پیر نمی شوم و نمی میرم.مگر در آگهی روزنامه ای یا بر دیوارهای محله.اما یقین بدان که با هر تندی اَت، صدای شکستن استخوانهایم را خواهی شنید...
۹۳/۰۵/۰۶