صدایم کن!
از کجا شروع کنم؟!
بر فراز کوهی بلند در پس جاده ای به درازای رویای بودنت،ایستاده ام.در تنهایی مبهم خویش به دنبال روزنه ای برای ادغام شدن،برای شروع،برای وهمی به بزرگی این فاصله،تنِ بی جان شده از اندوه را،دلداری می دهم که آرام...صبور...آرام!
تو آمدی.آمدی که این تنها دیگر تنها نباشد؛که هست به وسعت تمامی احساسم.
در خلوت هر شب،هر لحظه،به دنبال خنده ات،نگاهت،تنهایی را درس می دهم.
سَر که بلند می کنم،جهانی می بینم پر از انتظار،پر از مسیرهای بی حضورت.
دل به دریا می زنم که با تو باشم که بی تو توانم نیست زندگی را.غرق در مرثیه ای می شوم که خود می خوانم و خود می گریَم....و دوباره سکوت و جای خالی ات.تلخند امید را هر بار بعدِ رفتنت چون جام زهری می نوشم.
تصورش را هم نمی کردی که مرا اینگونه به اینجا رسانی؛گِله ای نیست که هر چه هست با آهنگ صدایت هر دم ،در هم می ریزد.
یاد زیبای هر آنچه بود و هست مرا میهمان هر لحظه ی خود می کند و غمِ کم داشتن خاطراتی که میشد باشد...تا دنیا را آنگونه که هست و آنطور که میشد از پس خنده هایمان کشف کنیم.
چه بگویم؟بگویم که ناگهان صدایم کن؟ناگهان بیا؟
به خودت نگاه کن؛دقیق شو؛مرا می بینی؟!