زاهد
سه شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۳۹ ب.ظ
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.
اول : مرد فاسدی از کنار من گذشت
و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
او گفت : ای شیخ ؛ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت ،
به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.
گفت : تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای..؟؟!
سوم : کودکی دیدم که چراغی در دست داشت ،
گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای ؟
کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت:
تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت..؟
چهارم : زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد.
گفتم اول رویت را بپوشان ، بعد با من حرف بزن ؛
گفت : من که غرق خواهش دنیا هستم،
چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست ؛
تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری...!!؟
۹۴/۰۲/۲۹
یک مطلب جدید با موضوع"مواد لازم برای موفق شدن در زندگی" در وبلاگم منتشر کردم. خوشحال میشم بیاید و نظرتان را بیان کنید.