گفت...می گویمش..
گفت:
تقصیر از تو نیست.اشک من دنبال بهانه ای برای ریختن می گردد.مدتهاست می خواهم چیزی بگویم که زبانم نمی چرخد...به تو می گویم:دوستت دارم...ولی تو نشنیده بگیر!
می گویمش:
از تمام کتابهای قانون دنیا گله مندم.در هیچ کدام،خطی تسلی بخش برای تسکین دل شکسته نیست.هیچ قانونی،از قلبی منتظر و احساسی پاک که تمام دنیای وسیع و بی پناهش را در هر نفس،به امید دیدن چشمانی دریایی که هزاران لحظه دور است اما نزدیک احساس می شود،حمایت نمی کند.هیچ قانونی دل را وجودی نمی بخشد و قلب را جایگاهی نمی داند.قانون،احساس ناب چشم به راهی را در سخت ترین بازی های روزگار،قصه ی تکراری دل بستن های بی معنای سوار بر دست باد می داند.قانون ها همگی بی قانون شده اند!
می گویمش:
تشخیص دل و سنک دیگر دشوارتر از هر زمان شده و هر آن بر وسعت این سنگهای سخت و سیاه در این تاریکنای بی رحمانه ی زمانه اضافه می شود و کمتر دلی از جنس دل می توان یافت.گاه و بیگاه به خودم،احساسم و دنیایم می خندم و با دستهای خسته ام که کاری جز نوشتن نمی دانند،تنها مینویسم.نمی توانم آنچه را که می خواهم فریاد بزنم.فقط می نویسم و این نوشته ها را فریاد و خروش احساسم می دانم.
و می گویمش:
باشد...نشنیده می گیرم دوست داشتنت را.اما بدان که من و احساسم هیچ گاه خالی نبودیم.پر بودیم و لبریز و جاری.شاید بحران آب همچون چشمهای تو ،چشم و دل مرا هم در بر گرفته...
تشنه ی گفگو های هستم که هر دو نگاه عشقانه دارند .
عالی بود و زیبا
شاد و پر از شادی
یاعلی