مرد: چرا من اینجا نشستم کنار این زنی که دوستم نداره؟دارم یه چیزیم رو تلف این زن میکنم،
زن: تنهایی؟
مرد: وحشتناک تنهام.
زن: من هم.
مرد: علاج هم نداره تنهاییم.
زن: چرا؟
مرد: مشکل خیلی زیاد دارم.
زن: من هم مشکلات دارم.
مرد: میدونم.میتونم بفهمم.
زن: ولی میدونی ماها چرا داریم عذاب میکشیم؟ داریم عذاب می کشیم چون با زندگیمون مستقیم روبه رو شدیم.من فکر نمیکنم این چیز بدیه.من لاغرم چون راستش اینه که جسمم آیینه ی روحمه ؛ روحی که گرسنست و خوراک نداره.ببین،من باید باهات صحبت کنم.
مرد: جدی میخوای با من صحبت کنی؟
زن: آره؛دقیقاً.می خوام یه گپ جدی باهات بزنم.حرف زدن با مردایی مثل تو به آدم آرامش میده.
مرد: تو دنبال ماجرای عاشقانه ای؟
زن: آره.
مرد: به من نمیشه امیدی داشت توو این قضیه.
زن: ولی تو که تنهایی.
مرد: شدید.
زن: پس باید چیزی رو که عذابت میده با من قسمت کنی.من هم کمکت میکنم آرامش پیدا کنی.
مرد: برای تو چه سودی داره؟
زن: جدیت.من احتیاج دارم که آدم جدی ای بشم.خسته ام از سرسری گرفتن همه چی.
مرد: من سعی کرده ام با زن ها زندگی کنم.سعی کرده ام دوستِ زن داشته باشم.هیچ جور جواب نمیده.همیشه ته قضیه دردناکه.
زن: معلومه که دردناک بوده.زندگی کردن ، شریف زندگی کردن ،خیلی دردناکه.خواهر من هیچ وقت زندگی نکرده.حواس خودشو با تمیز کاریو بچه داری پرت میکنه.خواهرم چون با زندگی رو در رو نمیشه، درد نمی کشه.ولی می کِشه.معلومه که می کشه.توو عذابه.فرق تو و اون اینه که اون طرز عذاب کشیدنش احمقانست.قبول نمیکنه قضیه رو.بنابراین گمونم نکته اینه که همه چی دردناکه.پس برای چی آدم در مورد این درده صادق نباشه؟
مرد: حس می کنم الان بهترم.اولش که دیدمت شبیه همه ی آدمای دیگه به نظرم اومدی.ولی الان می تونم اینو ببینم که خوشگلی.
زن: به نظرم میاد یه نور خاصی روت افتاده.
مرد: مال چشمای توئه.
زن: دیگه رسیدیم به اونجایی که باید می رسیدیم.باهام بیا . بیا بریم توو دل شب پرستاره.
مرد: آسمون نیگا.ستاره ها و سیاره ها رو ببین.باور نمیشه کرد که همچین زیبایی ای هم میتونه وجود داشته باشه.
زن: من دلم میخواد دنیا رو بگردم و موجودات دیگرو ببینم.
مرد: این رویای من بوده.
زن: امشب حس می کنم این رویام برآورده شده.
مرد: ما چطوری می تونیم همچین لذتی به همدیگه بدیم؟خیلی هم کار راحتی به نظر میاد آخه.ستاره ها و سیاره ها که همیشه اون بالا هستن دیگه،مگه نه؟
زن: آره.
مرد: آدمها هم که همیشه تنهان.مگه نه؟
زن: آره.
مرد: ظرفیتش رو هم که داریم،که من امشب بعد از این همه سال حسش می کنم،ظرفیت لذت بردن رو.
زن: من زنده ام.توو چشمام اشکه.منو ببوس.
مرد: چرا من نمیتونم اینجا بمونم؟
زن: فکرشو نکن.
مرد: چطوری رسیدیم اینجا؟شاید اگه میدونستم چطوری رسیدیم اینجا می تونستم باز هم راهمو سمت اینجا پیدا کنم.
زن: ستاره ها و سیاره ها.
مرد: چطوری رسیدیم اینجا ما؟
زن: با جدی بودن رسیدیم اینجا...
بخشهایی از نمایشنامه ی "بیا بریم توو دل شب پرستاره" اثر جان پاتریک شنلی با ترجمه ی بهرنگ رجبی