کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

لطفاً برای مشاهده فایل مورد نظر بر روی "دریافت" کلیک فرمایید.

 

دریافت

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۴:۴۷
فرهاد


۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۰:۲۱
فرهاد

31 اُردی بهشت 1374:

ساعت 4 صبح طبق معمول برپا دادن و نماز و ورزش و نرمش.صبحانه ی تکراری شامل نون و پنیر و چای(حتماً انتظار داشتیم کلپچ بدن!)مراسم صبحگاه آغاز شد و بعد از ساعت 8 رفتیم کوه.خیلی حال داد.به دو ستون طویل مرتب شدیم و از تپه های کوتاه با پوشش خار رد شدیم.رفت و برگشتمون حدود 4 ساعت طول کشید.اون بالا که رفتیم به یه جاده ای رسیدیم که اولش یه حوض آب بود.بغلش باغ زردآلو و گیلاس.اونجا نشستیم و چند تا از بچه ها اومدن آواز خوندند.یکی نوحه میخوند به فارسی.یکی آذری می خوند.خلاصه بعد از برگشتن و صرف ناهار طرفای ساعت 13 بود که یه دعوای حسابی شد.البته 2 نفری که دعوا کردن رفتند پشت سوله و اونجا حسابی همو زدند.بین ساعت 13 تا 14 بود که من و رامتین و رامین و کاظمو داریوش رفتیم بوفه و بیسکویت و شکلات و کیک خوردیم.دوباره که برگشتیم دیدیم بازم دعواست.سعید بچه تهران و کشتی کج کار بود.یه پسر کرجی هم بود که با سعید دعواش شده بود.سعید فقط 5 بار پسررو بلند کرد هوا و آروم گذاشت زمین.البته بعداً با هم دوستای صمیمی شدند.خلاصه  موقع به خط شدن شد و آقای ستاری که یکی از فرمانده گروهانهای پاچه بگیر بود اومد بالا سرمون و چون دید گروهان نظم نداره ما رو بشمار 3 فرستاد به طرف باتلاق نیزاری که نزدیکمون بود.بعد گفت همه بشمار 3 خودشونو بندازن تو باتلاق و خیلی ها روی هم افتادن.نخوام از خودم تعریف کنم اما من که پیش بینی این موضوع رو میکردم خودمو پرت کردم یه گوشه.گذشت و بعد رفتیم ارایشگاه(واسه زیر ابرو و میزامپیلی...نه بابا باور نکنینا:)

ساعت 19 بود که شام خوردیم.تخم مرغ پخته و سیب زمینی.با خودم گفتم امشب حسابی دوستان شیمیایی میزنن.واسه همین خودمو به ماسک مجهز کردم....شب شد و همه خوابیدن.خدا رو شکر صب دیدم زنده ام هنوز...

۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۳:۲۱
فرهاد


۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۱:۵۶
فرهاد


30 اردیبهشت 1374:

صُبح ساعت 4 برپا زدن.بیدار شدیم و یه ربع وقت داشتیم تا تختامونو مرتب کنیم و بریم برای وضو و...البته من با این چیزا مشکلی نداشتم چون توو خونمون هم این کارا رو میکردم.یعنی در حقیقت این کارا واسه من یه کار تمرین شده ی از قبل بود.خلاصه رفتیم نماز و بعد صبحانه.یه تیکه نون لواش با یه تیکه ی کوچیک پنیر و چای.بعدش به خط شدیم و دور و بر سوله رو نظافت کردیم.نوبت صبح گاه که شد همه ی گردان به خط شدن.بعد از صبحگاه یه سری بروبچ خلاف از گروهانهای دیگه به گروهان ما اضافه شدن.قومیت و اصلیشتشونو نمیگم اما ممکنه توو خاطرات بعدی سوتی بدم.دوستان یه وقت به دل نگیرن.بعدش واسه معاینه بردنمون بهداری .برگشتیمو الان توی آسایشگاه نشستیم تا وقت ناهار.ناهار قیمه پلو خوردیمو بعد آقای نصیروند گفت برید تا ساعت 15:45 واسه آمارگیری میام.رفتیم ظرفامونو شستیمو دیگه تا عصری که نماز و شام شد.یه آش خیلی بدمزه.نزدیک آخر شب نزدیک بود بچه های ما با اون اراذل کتک کاری کنن که قائله خوابید.اینم از امروز...

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۳:۵۶
فرهاد


آغاز دوره آموزشی:26 اردیبهشت 1374

خاطرات 29 اردیبهشت 1374:

امروز بعد از 48 ساعت مرخصی به پادگان آموزشی اومدیم.اکیپ ما یعنی خودم،مهدی شمسایی،کاظم عقدایی،رامتین و رامین طاهری،رسول باقری،داریوش رویین دل،حمید اسدی هستش.4 تا تخت کنار همیم.فعلاً از ساعت 15:00 تا الان(17:37)علاف هستیم.چون جمعست و اولین روز آموزشیمون.هر کسی داره کار خودشو میکنه.رفتیم نماز و شام خوردیم.بعدش ما رو به خط کردند و بردند سمت آسایشگاه.باقی تختهایی که آنکارد نکرده بودیم رو آنکارد کردیم و بعد برای خالی نبودن عریضه یه خرده بشین پاشو دادن و گفتن برید بخابید.یعنی طرفای ساعت 22:00.اما ما نخوابیدیم.یعنی خوابمون نمیبرد.یه سری جک میگفتنو یه سری میخندیدن...بعد آقای نصیروند که فرمانده ی گروهان بود و آدم باحالی هم بود با عصبانیت اومد توو سوله و اسلحشو مسلح کردو یه مشقی زدو همرو ریخت بیرون.بعدش گفت تا صُب بیدارتون نگه میدارم.اما این کارو نکرد.چند نفرو سر پست گذاشتو بقیه هم رفتن بخوابن.صدای سگهای بیابون و قدمهای بچه هایی که پست میدادن نمیذاشت بخوابیم.خلاصه خوابیدیم...

 

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۳:۳۰
فرهاد


۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۰
فرهاد

 

 

لطفاً نظر بدید؛فقط دعوا نکنید.ممنونم

۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۴:۱۸
فرهاد


۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۰:۳۵
فرهاد

 

 

با هر غزل نابِ تو در خویش شکستم

مجنون شده پیراهنم از هم بگسستم

من عاشق شعرم ، غزلی ناب ز چَشمت

نیرنگ مکن ، ساده به پای تو نشستم

عشقت نه برای غزلِ کهنه ی من بود

خود نیک بدانی که من آن باده پرستم

شاعر نشوی هم غمِ چَشمان تو شعر است

با اینکه ندیدم ، غزلت خواندمو مستم

سنگم؟! بزن آن تیشه ی تیزت به ستونم

خود می زنم اصلاً ؛ که من آن تیشه به دستم

آری ؛ همه ی قصه همین بود...شنیدی؟!

" فرهاد " شدم دست به دامانِ تو بستم
 

۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۰:۴۷
فرهاد